چکیده
 محبت و عشق در عرفان 
خدای تعالی فرمود : « فَسَوفَ یَاتِی الله بقوم یُحبهُم و یحبونه » زود باشد که خدا گروهی آرد که دوستشان بدارد و دوست بدارندش .
عرفا در تأویل این آیه گفته اند : همان گونه که بندگان به خدا عاشق هستند ، خداوند هم گروهی از آنان را دوست دارد ، و در ردّ این سخن که : حب خالق به مخلوق نوعی نیاز است وخدا بی نیاز است .
می گویند : ضمیر « هُمْ » در « یحبهمُ » به حروف ابجدی 45 و و کلمه « آدم » هم 45 است و محبت دو جانبه است .
عشق و محبت است که آدمی را از موجودات دیگر ممتاز ساخته او را محسود و مسجود فرشتگان قرار داده است .
به عشق و محبت است که خدای بزرگ « آدم را به صورت خود آفرید » و او را « جانشین » خود قرار داد ، موهبت عشق و محبت لا یوصف و شکافنده قلم است : 
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن 
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است 
خود قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت 
عشق ، را ز آفرینش و چاشنی حیات و خمیر مایه تصوف و سر منشأ کارهای خطیر در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهایت حال عارف است .
محبت چون به کمال رسد عشق نام می گیرد و عشق که به کمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهی می شود و اگر عشق باشد که از مواهب حق است هم به حق می کشاند و می رساند و وصال بر دوام ، جای دیدارها و لذات زودگذر را می گیرد : 
عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را 
 صوفی وقتی به این حالت رسید در جهانی دیگر می زید یا عالم دیگری در درون خود ایجاد می کند که در آن کین وحسد و خشم و نفاق راه ندارد و خودخواهیها و حقارتهای بشری مرده و همه جا را نور وصفا و مهر ووفا پر کرده است : خواجه عبدالله انصاری می گوید : « برکت آسمانها از سپهر است و برکت جانها از مهر است ، چنانکه مرغ را پر باید آدمی را سر باید ، جوینده را صدق باید و رونده را عشق باید .
» نظامی گنجوی گوید : فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی خاک عشق آبی ندارد جهان عشق است دیگر زرق سازی همه بازی است الا عشقبازی صوفیه به سریان عشق در همه موجودات به حسب درجه و لیاقت آنها معتقدند و عشق و محبت را یکی از عالیترین مبانی و اصول تصوف می دانند .
پس عشق عطیه یی آسمانی است و همه موجودات در حد خود به حق عشق می ورزند و عشق به آفریدگان نیز از آن رهگذر است که پرتو ذات حق اند و « مجاز پل حقیقت است ».
عشق با این مفهوم وسیع و عالی ، عشقی که مبدأ آن تزکیه و تهذیب نفس و منتهای آن وصول به کمال و فنا در ذات حق است ، عشقی که بالاتر از کفر و ایمان و هدفش خیر مطلق و پر کردن جهام از نور وصفا و خدمت و گذشت و محبت است مفهومی است که صوفیه به عالم اسلام تقدیم داشته اند .
بایزید بسطامی ، گوید :« محبت ، اندک داشتن بسیار بود از خود و بسیار داشتن اندک از دوست .
» شبلی گفت : « محبت ، آن است که هر چه در دل بود ، جز محبوب ، همه محو کند .
مولوی گفت : عشق آن شعله است که چون برفروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت محیی الدین بن عربی ( ف638 هجری ) می نویسد : « هر کس عشق را تعریف کند ، آن را نشناخته و کسی که از جام عشق جرعه یی نچشیده باشد ، آن را نشناخته ، کسی که گوید : از جام شراب عشق سیراب شدم ، آن را نشناخته چون عشق شرابی است که کسی را سیراب نمی کند .
» به عقیده عارف عشق بزرگترین سرورمز الهی و همه مذاهب زاییده آن است ، هر چه بر بنیان عشق استوار باشد حقیقت و جز آن وسوسه و قیل و قال و مایه تفرقه و ملال است .
روز بهان بقلی شیرازی عشق را به پنج قسم تقسیم کرده است : الهی ، عقلی ، روحانی ، بهیمی ، و طبیعی و برای هر یک خصوصیاتی بیان کرده است : عشق الهی ، خاص اهل مشاهده ، عشق عقلی ازان اهل معرفت ، عشق روحانی خاص خواص آدمیان ، عشق بهیمی مخصوص اراذل و عشق طبیعی ازان عموم خلق است .
و عارف معتقد است امانتی را که خداوند به انسان داد ، همان عشق است .
عشق انگیزه تحرک بشری و وجه تمایز انسان از سایر موجودات است .
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند ( حافظ ) مولوی که همیشه از نی وجودش ترانه های عاشقانه بلند است ، دفتر اول مثنوی را در اهمیت عشق و عظمت آن آغاز می کند و بر آن است که : آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق معجون حیات و مظهر کمال و مُثُلِ اعلا و میل ذاتی آدمی به کمال و جاودانگی است .
عشق با مصلحت بینی کاری ندارد .
عشق در عرفان همان عشق الهی است و اگر گهگاهی مقام عشق در نظر عارفی تنزل کرده ( همچون فخرالدین عراقی یا اوحدالدین کرمانی ) ، باز هم واسطه و پایه برای رسیدن به عشق حقیقی یا الهی شده است ، و گرنه هیچیک از عرفای اسلامی ، این واژه مقدس و محتوای آنرا که تاریخ ولادتش با تاریخ ولادت انسان و انسانیت آغاز می شود ، با آلایش ماده گرایی و حیوانیت آلوده نکرده اند .
افلاطون گفته است : چون آدمی جمال زمینی بیند ، جمال حقیقی را به یاد آورد .
و نیز گفته اند : « الْمَجازُ قَنطَرهُ الحقیقهِ ».
گفتیم که : مولوی ، در مثنوی ، چون ابن سینا ، در رساله العشق ، عشق را وصف ناپذیر می داند و آن را رابطه میان خدا و انسان و یکی از اصول اتحاد و فنا می شمارد در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست ، قعرش ناپدید سعدی گوید که عقل را در برابر عشق اوج و کفایتی نیست : عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سر گردانند فرمان عقل و عشق به یکجای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی زان دم که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی محبت تنها عامل جلوگیری از تفرقه و قتل و خونریزی و قویترین وسیله برابری و برادری است .
به حکم محبت ، اختلاف در ادیان نیست .
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت پرستی است ( گلشن راز ) داود (ع) را « عشیق الله » نام داده بودند و قریش درباره پیامبر اکرم اسلام (ص) می گفتند : « اِنَّّ محمّدأ قد عَشقَ رَبَّهُ » ادبا و عرفا برای محبت مراتبی قائل هستند !
هوی : آرزومندی.
علاقه : دلبستگی که از قلب منفک نشود .
کلف : افزونی محبت و مقید و مکلف به حفظ و رعایت بودن .
عشق : محبت بی حد و اندازه که سبب کوری حواس محب نسبت به معایب محبوب است .
شعف : محبت افزون وقلب سوز شغف : حب فراوان که به غلاف قلب رسد .
جَوَی : محبت باطنی .
تیم : محبتی که سبب بی سرو سامانی محب شود .
تبل : مرتبه یی که عاشق از فرط محبت بیمار گردد .
تولیه : محبتی که سبب گریز عقل شود .
هیام : محبتی که به دیوانگی کشد و محبت را متحیر سازد و آن مرتبه نهایی حب است .
این حدیث قدسی زینت بخش بسیاری از آثار منظوم و منثور عرفانی است : « مَن طَلَبنی وَجَدنیِ وَ مَن وَجَدنی عَرَفنی وَ مَن عَرَفنی اَحَبّنی وَمَن اَحَبّنی عَشَقنی وَمَن عشقنی عَشقُته وَ مَن عَشقتهُ وَمَن قتلتُهُ فَعَلَیَّ دیتُهُ وَ مَن عَلَیَّ دیتُهُ فَاَنَا دیتُهُ » هر که مرا طلب کرد یافت ، و هر که یافت شناخت و هر که شناخت به من محبت ورزید و عاشق من شد و هر که عاشق من شد ، من عاشق او شدم و به هر که عاشق شدم ، او را کشتم و هر که را کشتم ، خونبهایش بر من بود و خونبهای هر کس بر من باشد ، خود دیه او هستم .
مقدمه عرفان تجربه ای معنوی ، سلوکی عملی ، نوعی حضور و سیر به سوی خداوند است که به هر انسانی این امکان را می دهد تا مانند پیامبران مورد خطاب خداوند واقع شود و افقی گسترده در برابر دیدگان انسان می گشاید تا از امور ناپایدار به ابدیت پیوسته و دچار آن دیرت سازنده گردد که حرکت آور و شکوفا کننده است .
عرفان حرکتی فراتر از زمان و مکان در جهت گسستن از بند و زنجیرهای مادی و به سوی عرصه ای بالاتر است ، پس در ذات خود به سنت و مدرنیته وابستگی ندارد ، اما عارفان و صوفیان و اندیشه ها و آثارشان چنین نیستند و خواهی نخواهی در لباس عصر زمان خود ظاهر شده اند .
آنها به اندازه تجربه معنوی و خلص باطنی خود از عرفان بهره گرفته و به قدر پرواز خود ، به مراتب بالاتر عروج نموده اند .
این پرواز نیز دچار فراز و فرود و حال و مقام بوده و از آن میان مولانا جلال الدین به شهادت آثار گرانقدرش از نادر شخصیتها یی است که به بالاترین قله های عرفان رسیده و یکی از دلایل آن همین که انسانهای بیشماری را بعد از وفاتش زی زبی نصیب نگذاشته و چون پیری راهنما بر سر راه هر مشتاقی ایستاده تا راه بنماید و لذتهای معنوی را به آنها بچشاند .
آثار مولانا نردبان آسمان است اما چنین نیست که هیچ نسبتی با سنت و مدرنیته نداشته باشد ، بلکه مطالعه این نسبت خود پرده ای از زیبایی معنوی اوست ، البته مولانا به آسمان اکتفا نکرده و زمین هم از نظر او به اندازه آسمان از خداوند لبری است ، هر چه از وجود بهره دارد ، از او رنگ و بو گرفته و چون نشانه و آیت اوست شایسته عشق ورزی می باشد .
اگر بعد از رنسانس و با پیدایش علوم جدید ، عصر مدرن فرا رسید و انسان به زمین چشم دوخت دلیلی بر ابطال یا انکار آنچه آسمانی است نمی شود .
انسان خمان قدر که ریشه در زمین دارد سر بر آسمان دارد و نادیده گرفتن هر کدام نقص انسان است .
عرفان و تصوف ماجرای اشتیاق روح سالک به عروج وتعالی است ، اما این سیر معنوی جدای از ظاهر مادی نیست و این پیوستگی دو طرفه هرگز قطع نمی شود و حتی پیشرفت در علوم وفنون و دانش فن آوری نه تنها منافاتی با آن سیر معنوی ندارد که یاریگر و مکمل آن به شمار می آید .
اگر عرفان در پاسخ به یکی از نیازهای روحی انسان بوجود آمده و در دیروز و امروز به این نیازها پاسخ داد است ، بی شک برای انسان فردا که در تکامل مادی و معنوی گام های بلندتری برداشته کارایی بیشتری خواهد داشت و چنین آموزه هایی هیچ تعارضی بر مدرنیته ندارد ، بلکه کاملأ همسو به نظر می رسند .
مولانا می گوید هر چیزی در این جهان ظاهری دارد و باطنی ، اما آشکار و نهان ها دو اصالت دارند و خداوند هر دو را شامل می شود ( هو الاول والظاهر و الباطن حدید 3 و کل الی ذاک الجمال یشیر ، شرح فصول قیصری ، ص 24 ) او ظاهر و باطن امور را مانند مادر و فرزند می داند که از هم جدایی ندارند و به عنوان نمونه در مورد انسان می گوید : « تن همچون مریم است ، و هر یکی عیسی ی داریم ؛ اگر در ما درد پیدا شود عیسای ما بزاید .
» اما آنچه به این دو ارزش می دهد « زیبایی و عشق » است که در همه ذرات مادی و معنوی سریان دارد .
عرفان مولانا و مدرنیته اگر مدرنیته دوران علم گرایی ، عقل گرایی و تعصب ستیزی باشد ، مولانا از پرچم داران