انسان موجودی قابل تکامل و مستعد برای تحول است ، اما براستی بسیار اندک هستند کسانی که توانسته باشند متحول شوند و همچون بودا ، ابراهیم ادهم و معدودی دیگر، از زندگانی خاصی دست کشند و به حقیقتی متعالی پی برده ، بقیه عمر را بر سر آن گذارند .
این هجرت درونی و جهاد اکبر فیضی است که کمتر انسانی از آن مستفیض شده است و چشمه ای است که سیراب شدگان از آن چشمه معدودند .
تمدن ایرانی همواره و در همه جا به فرهنگ و ادبیات اصیل خود شناخته شده است .
درمیان این فرهنگ کهنه چهره های ادبی بزرگی وجود داشته اند که این چهره ها و سرمایه های گرانبهای ادبیات ایران در طی زمان همچنان جاویدان مانده اند و همواره در فرهنگ مردم سرزمین خود تأثیر گذار بوده اند و آشنا شدن با زندگی این بزرگان تاریخ ادب ایران می تواند راهی باشد برای زنده نگه داشتن فرهنگ اصیل ایرانی و اسلامی .
چرا که شاعران و نویسندگان بزرگ ایرانی برای هر یک از مجموعه های گرانبهایی که از خود بر جای گذاشته اند رنجها و محنتهای فراوانی برده اند .
مانند ناصرخسرو قبادیانی که از مردان بزرگ فرهنگ فارسی می باشد .
برخواستم از جای و سفر پیش گرفتم 
 نزخانه م یاد آمد و نز گلشن و منظر
پس بر عهدۀ ماست که در حفظ و نگهداری از گنجینه های با ارزش بزرگان ادب جهان و همچنین آشنا شدن با زندگی آنها و انتقال این دانسته ها به نسل بعد بکوشیم .
در محضر خسرو :
حکیم ابو معین ناصر خسرو قبادیانی ملقب به « حجت » از گویندگان و شاعران توانای زبان فارسی در دورۀ سلطان محمود غزنوی است .
حکیم ناصر خسرو در سال 394 هجری قمری در قبادیان از توابع بلخ متولد شد .
او از خاندان محتشمی بود و ثروتی در بلخ داشت و از کودکی به کسب علوم و آداب اشتغال ورزید و پس از کسب علوم در جوانی به دربار سلاطین و امرا راه یافته و به مراتب عالی رسیده و به کارهای دیوانی مشغول بوده است .
خسرو پسر حارث از خاندانهای سرشناس و مورد احترام قریۀ قبادیان بود .
قبادیان ناحیه ای از نواحی تابعه شهر بلخ در کنار یکی از شاخه های رود جیحون بنا شده بود و دارای چشمه های معروف آب شیرین ، باغات مصفا ، کشاورزی چشمگیر و درختهایی مخصوص بود که برگهایش در زمستان نیمی قرمز و نیمی سبز می شد و به چهرۀ برف گرفتۀ روستا رنگی زیبا می زد .
رود اصلی شهر بلخ به دوازده شاخه تقسیم می شد که یکی از آنها بنام عزبنکی بود و آبرسانی این منطقه را بعهده داشت .
اهالی روستا عموماً مسلمان و ایرانی الاصل بودند و گروهی از اعراب بنی تمیم هم از سال 32 هجری که شهر بلخ توسط احنف ابن قیس فتح شده و در زمرۀ سرزمین های اسلامی در آمده بود در همین منطقه سکنا گزیده بودند .
کار مردم کشاورزی و دامداری بود و چتر وسیعی از صمیمیت ، خلوص و روابط عاطفی بر سر منطقه سایه می گستراند .
اهالی این روستا ، همچون دیگرمناطق مشابه ، معمولاً سالی یکبار، برای بررسی مسائل عمومی شان در محضر بزرگی از بزرگان قریه جمع می شدند ؛ هر کس حرفی داشت می زد و تصمیمهای همگانی گرفته می شد .
اکنون ( ذیقعدۀ سال 394 هجری برابر با تیرماه سال 382 شمسی ) مجمع سالانه مردم قبادیان در حضور خسرو فرزند حارث ، که از دبیران و افراد مورد اعتماد حکومت سامانیان بود ، تشکیل شده است و شربت خنک همراه با دانه های معروف منطقه و خربزه هایی که اختصاصاً برای خسرو از اطراف نیشابور آورده اند، برای مهمانان مهیا است .
در هوای گرم تیرماه ، مردان ِعلاقه مند گرد هم جمع شده اند تا به چند مسئله اساسی رسیدگی شود .
یکی از عمده ترین این مسائل موضوع حمام ده و شکایت حمامی از برخی اهالی است که آنچه به عهده گرفته بوده اند ومی بایست بعنوان اجرت سالانه حمامی بپردازند ،نپرداخته اند و بعضی هم بی توجهی های دیگری کرده بودند که در نتیجه ، تاجیک ترمذی مردی که امور حمام را بعهده گرفته بود اظهار نارضایتی می کرد ؛ موضوع دوم شکا یت چغری جوان مغولی الاصل بود که شبانی گلۀ ( شب چره) را داشت و مدعی بود که با وجود همۀ خطراتی که درکوه و بیابان گلۀ گوسفندان را تهدید می کند و او مجبور است گله را به مناطق دور دست ببرد و چندین ماه به خانه و خانواده اش بر نمی گردد ، آنچه دو سال پیش به عنوان دستمزد برایش تعیین کرده اند کم است و کفاف زندگی اش را نمی کند .
در این مجلس هر کس سخنی می گفت ؛ پیرمردها دارای احترامی خواص بودند و وقتی یکی از آنها لب به سخن می گشود جوانترها ساکت می نشستند تا حرف او تمام شود .
یکی از پیرمردها که انگشتان دست چپش بطرز دلخراشی بریده و قطع شده بود در تأیید چغری چوپان ، خاطره جوانی خود را که چوپان بوده و چگونه با چند گرگ گرسنه روبرو شده و برای حفظ گوسفندان با آنان بمبارزه برخاسته بود ، تعریف کرد و دست چپش را به عنوان سند به همگان نشان داد .
دیگری که بنام اسلم بیک صدا زده می شد و چند گاهی مشکل تون تابی و نظافت حمام و آب گرفتن برای خزینه و تنها ماندن با جن و پری ها را تجربه کرده بود ، از خاطرات خودش تعریف می کرد و طوری از وقایع آن زمان یاد می نمود که گویی همۀ حاضران را در ترس و وحشت و سختیهای کارش سهیم کرده است .
او از یخ بستن مسیر آب در زمستان ، افتادن درمسیر یخ آب رودخانه بخاطر آب گرفتن برای حمام ، شنیدن سر و صدای جن و پری ها در غروب ها و شب ها که حمام خلوت بوده وکسی در رختکن حضور نداشته و ضمناً بدرفتاری بعضی از هم ولایتی ها صحبت می کرد و اینهمه بر سرِافزودن به دستمزد سالیانۀ چوپان و حمامی بود ؛ حرفها زده شد هر کس هرتعداد گوسفند و بره یا هر مقدار گندم و جو ، کاه و یونجه و یا پول نقد را بعنوان مزد چوپان و حمامی بعهده می گیرد ، در دو مرحله بپردازد یکی اول میزان ( برابر اول مهر ماه ، آغاز فصل پائیز ) و دومی هم شب عید .
خسرو در تصمیم گیری نهایی بسیار مؤثر بود .
او گفت : زندگی این دو نفر بدلیل اینکه زمین و باغ و گوسفند زیاد ندارند ، نباید معطل بماند ؛ باید طوری به آنها اجرت پرداخت شود که مثل یک کشاورز معمولی یا دامدار متوسط بتوانند زندگی کنند و به هر نفر هم یک جوان کمکی داده شود تا کم کم به فوت و فن کار وارد و در موقع ضروری بتواند جای آنها را بگیرد .
دراین موقع ، جوانی شادمان و خندان ، از آن طرف حیاط وارد شد ؛ خود را از میان افراد به سختی گذراند و به خسرو رسید ؛ کنارش بر روی زانو نشست و در گوش او چیزی گفت که چهرۀ خسرو نیز خندان شد و سر به آسمان بلند کرد و پس از ذکر کلماتی دعا گونه ، با شادمانی و با صدای بلند خطاب به حضار گفت : الان پیشکار من ، خبر خوبی بمن داد من از این خبر آنقدر خوشحال و شادمان شدم که حد ندارد ؛ و حالا بعنوان تشکر از خداوند بزرگ که دومین پسر مرا سالم بدنیا آورد و مادرش نیز سالم است ، من بشما اعلام می کنم که سهمیۀ ده خانوار که می بایست به چوپان و گرمابه دار قریه مان بدهند من می دهم و برای اینکه مستحق ترین خانواده ها انتخاب شوند .
این کار را به عهدۀ جناب مولانا عبدالصمد هراتی می گذارم .
ضمناً ازامروز بمدت سه شبانه روز مردم خوب قبادیان مهمان من هستند .
جمعیّت هلهله کشیدند و با شادمانی دست زدند ؛ صدای تبریک و چشم روشن از هر طرف بلند شد آنگاه یکی از میان جمعیت صدا زد ؛ جناب خسرو خان ؛ بفرمائید که اسم این نور چشمی چیست ؟!
خسرو گفت : چون در حال یاری مردم برای امورشان بودیم ، اسمش را ناصر می گذاریم .
دوباره صدای شادمانی از مردم بلند شد و همان مرد ریش سفیدی که اسلم بیک خوانده می شد گفت : بنابراین ، ضمن چشم روشنی گفتن بحضور خسروخان که همیشه خودشان یاور واقعی ما مردم بوده و هستند ، از ایشان تقاضا می کنیم که بیش از این صبر نکنند و برای دیدن نور چشمشان به اندرونی تشریف ببرند .
ما حرفهایمان را می زنیم و نتیجه را خدمتتان عرض خواهیم کرد تا هر چه بفرمائید عمل کنیم .
 خسرو ، شادمانه از جا برخواست ــ گرچه قبلا ً نیز خداوند پسری به او عطا کرده بود ، اما این بار خسرو از موقعیت جسمی همسرش نگران بود و شنیدن خبر سلامتی نوزاد و مادر او را خیلی خوشحال کرده بود .
هر قدم که خسرو برمی داشت و از" بیرونی " خانه به " اندرونی " می رفت ، صدای هلهلۀ مردم و سخنانی که رد و بدل می شد ، گنگ تر بنظرش می رسید تا آنکه فاصلۀ دو سوی عمارت را طی کرد و از بهار خواب ِ اندرونی گذشت وارد اتاق نشیمن شد ...شادی از نگاه همه موج می زد و خسرو در جلوی در ایستاد تا قنداقۀ فرزندش را برایش بیاورند .
آنروزها مردان بزرگ برای دیدن بچه به اندرونی نمی رفتند بلکه نوزاد را برای " دستبوسی پدر " توسط قابله بحضورش می آوردند .
خسرو روبروی اندرونی ایستاد ؛ سرفه ای کرد و بدین وسیله حضورش را اعلام نمود .
مامائی زرنگ و جا افتاده قنداقۀ نوزاد را که در پوششی رنگین پیچیده شده بود ، پیش خسرو آورد و ضمن سلام و تبریک گفت : " ایشالا خوش قدم باشد .
یه پسر کاکل زری مثل ماهه .
میخوا مثل پدرش ازبزرگون بشه ، اهل کرم باشه و ضعیفا رو دستگیری کنه .
خسرو که می دانست این تعارفات برای چیست ، بچه را از قابله گرفت و گفت : " خیلی ممنون .
دست شما دست خوبی یه ، الحمدلله که مادر و بچه هر دو سالم و خوبند .
" بعد صورت بچه را به آرامی بوسید و در حالیکه ظاهرا ً بخاطر حفظ ابهت و جبروت خودش سعی می کرد که خیلی هم با قابله خودمانی بنظر نرسد ، دستی به جیب کرد و یک سکۀ نقره بیرون آورده به قابله داد و گفت : انشاالله از حالا به بعد هم مواظبت از بچه بعهدۀ شماست .
ببینید اگر مادرش شیر کافی ندارد ، یک دایۀ مناسب برای پسرم ناصر پیدا کنید .
قابله صورتش را بحالت سوألی درهم کرد و گفت: " خسروخان بسلامت باشه ، چرا مادرش شیر نداشته باشد ، خیلی هم شیر داره .
حالش هم خوب خوبه .
" خسرو با گفتن : " خوب ، الحمدلله " ، قنداقه را به قابله برگرداند ، دستی به سیبیل و ریش خود کشید و در حالیکه سرش را بالا گرفته بود ، بطرف مردم برگشت و راهی قسمت بیرونی خانه اش شد .
خسرو خیلی دلش می خواست همسرش را هم ببیند اما ظاهرا ً برابر آداب و رسوم آنزمان ، صحیح نبود که مردها همسرشان را بیشتر از همان حد معمولی ببینند یااحترام کنند ؛ گویا به شخصیت مرد برمی خورد ، آنهم مردی مانند خسرو که در دیوان والی صاحب شغلی بود ، کسرشاءن بود که علاقه اش را به همسرش نشان دهد .
نخستین گامها : نخستین روزهای زندگی " ناصر " که در گرمای تیرماه آغاز شده بود ، با ضعف و بیماری نسبی او همراه بود ؛ حکیم های محلی قبادیان علت ضعف ناصر را گرمازدگی و کم شیری توصیف کردند و چندی نگذشت که خسرو ناچار شد برای فرزندش ناصر " دایه " بگیرد تا هم نسبت به تأمین شیر فرزندش اقدام کرده باشد ، هم با تغییر محل زندگی کودک و فرستادنش به یکی از نواحی خوش آب و هوای کنار رود " عزبنکی " ، گرما زدگی مداوم وی را معالجه کند مادر ناصرنیز فوق العاده ضعیف شده بود و به استراحت بیشتر نیاز داشت .
این اقدام نتیجه بسیار خوبی داشت و با گذشت حدود یکسال از عمر " ناصر " ، مادرش نیز سلامت کامل خود را باز یافت در بهار سال بعد ( 383 شمسی ) خسرو باتفاق چند نفر از خدمه خود بهمراه هدایائی قابل ملاحظه به روستای " عزبنکی " رفت