جریان این داستان، بازگشت یک روح از جسمی جدا شده از زمین را توصیف می کند و خواننده را به زمینه ی عجیب و جدید تشویق و ترغیب میکند.
 نه در تیرگی شب، بلکه در اشعه ی نورافکن روز تجلی ماوراء طبیعی خودش را اثبات کرد.
نه بوسیله ی دیدن آشکار و نه بوسیله ی صدا.
آن آگاهی مرگ آور، بواسطه ی حسی که بهیچوجه خود فریفته نیست، نائل شد: حسی که احساس میکند.
 ثبت این رویداد از لحاظ ضرورت، گمان های متضاد ایجاد خواهد کرد.
در بعضی اذهان گمانی را بیدار خواهد کرد که عقل از آن دفاع می کند، در اذهان دیگر امیدی را تقویت خواهد کرد که ایمان تصدیق می کند؛ و آن مسئله ی هولناک سرنوشت و انسان را باقی خواهد گذاشت، جایی که قرنها تحقیق بیهوده آن را در تاریکی رها کرده اند.
 نویسنده در داستان موجود تقبل می کند تا راه را در طول توالی وقایع هدایت کند، او دنبال کردن مثالهای حدید بوسیله ی اعتماد کردن به خودش و عقیده اش در مورد دیدگاه اجتماعی را نمی پذیرد او به سایه ای که پدیدار کرده است، باز می گردد و نفوذ نیروهای بی اعتقادی در حال تضاد و اعتقاد به نزاع قدیمی دوباره در مورد زمینه ی قدیمی را باقی می گذارد.
 وقایع بعد از سی ساله ی اول قرن حاضر که به پایان رسیده بود، اتفاق افتاد.
 در یک صبح خوب، در اویل ماه آوریل، آقای میانسالی (بنام ری برن Rayburn) دختر کوچکش را برای پیاده روی در جنگل Western London بنام Kensington Gardens بیرون برد.
 دوستان کمی که او داشت، در مورد آقای ری برن (Rayburn) نقل کردند (نه با بی مهری) که او مردی منزوی و تودار است.
او شاید دقیق تر توصیف شود.
بعنوان مرد زن مرده که به تنها لذتی که زندگی را برای پدر لوسی (Lucy) لذت بخش می ساخت توسط خود لوسی عرضه می شد.
 آن کودک در حالی که با توپش بازی می کرد، به محدوده ب جنوبی رفت، در قسمتی از آن که هنوز نزدیکترین به قصر قدیمی Kensington باقی می ماند.
آقای ری برن در حالی که محوطه ی مجاور یکی از آن جایگاه های سرپوشیده ی وسیع که در انگلستان آلاچیق نامیده می شوند را مشاهده می کرد، بیاد آورد که او روزنامه ی صبح را در جیبش دارد.
و اینکه شاید خوب باشد تا او استراحت کند و آنرا بخواند.
آن ساعت، آن مکان خلوت بود.
 لوسی توپش را بالا انداخت؛ پدر لوسی روزنامه اش را باز کرد.
وقتی او یک دست کوچک آشنا قرار گرفته روی زانویش را احساس کرد، بیشتر از ده دقیقه نخوانده بود.
 او پرسید: «از بازی کردن خسته شدی؟
- همانطور که چشمهایش به روزنامه بود- 
 «من می ترسم، بابا» 
 او مستقیما به بالا نگاه کرد.
صورت رنگ پریده ی کودک او را وحشت زده کرد.
او لوسی را روی زانویش گذاشت و بویید.
او به آرامی می گفت: «لوسی، وقتی من با تو هستم، تو نباید بترسی.» «چی شده؟» همانطور که او صحبت می کرد به بیرون آلاچیق نگاه کرد و یک سگ کوچک را در میان درختان دید.
 لوسی جواب داد: «اون سگ نیست، او یک خانم است.» 
 آن خانم از آلاچیق قابل رویت نبود.
 آقای دی برن پرسید: «آیا او به تو چیزی گفته است؟» 
 «نه» 
 «او چه کاری کرده که تو را ترسانیده است؟» 
 آن بچه دستهایش را دور گردن پدرش گذاشت.
 او گفت: «آرام بگو، بابا، من می ترسم او حرفهای ما را بشنود.
من فکر می کنم او دیوانه است.» 
 «لوسی تو چرا اینطور فکر می کنی؟» 
 «او نزدیک من آمد.
من فکر کردم، او می خواهد چیزی بگوید.
به نظر می رسید او بیمار است.» 
 «خوب؟
سپس چه شد؟» 
 «او به من نگاه کرد.» 
 آنجا لوسی خود را در گمراهی یافت که چطور توصیح دهد آنچه را که پس از آن باید بگوید و در سکوت پناه بگیرد.
 پدرش اظهار کرد: «تاکنون هیچ چیز خیلی عجیب نبوده است.» 
 «بله، بابا ولی وقتی که به من نگاه کرد، به نظر نمی رسید که مرا می بیند.» 
 «خوب و بعد چه اتفاقی افتاد؟» 
 کودک با یقین تکرار کرد: «آن زن ترسیده بود و آن مرا بوحشت انداخت.
من فکر می کنم او دیوانه است.» 
 بخاطر آقای دی برن خطور کرد که آن زن شاید کور باشد.
ناگهان او برخاست تا تردید را به نتیجه برساند.
 او گفت: «اینجا بمان و من پیش تو برخواهم گشت.» 
 اما لوسی با هر دو دستش به او چسبید؛ لوسی اظهار داشت که او می ترسد تا تنها باشد.
آنها آلاچیق را با هم ترک کردند.
 ناگهان دیدگاه جدید غریبه را، در حالی که به تنه ی درختی تکیه داده بود، آشکار کرد.
او لباس عزای یک بیوه را پوشیده بود.
زرد رنگی صورتش، نگاه خیره ی تیز در چشمهایش برای وحشت کودک دلیل موجهی بود.
آن نتیجه هشدار دهنده ای که آن خانم رسیده بود را تبرئه کرد.
 لوسی نجوا کرد: «به او نزدیکتر شو».
 آنها چند قدم جلوتر رفتند.
حالا براحتی دیده می شد، آن زن جوان بود و بخاطر بیماری ضعیف شده بود.
ولی (در حال رسیدن به یک نتیجه ی مشکوک شاید تحت شرایط حاضر) ظاهرا در روزهای شادتر جذابیت های شخصی کمیابی دارا بود.
همانطور که پدر و دختر کمی جلوتر رفتند، بوجود آنها پی برد.
بعد از کمی درنگ او درخت را ترک کرد، در حالی نزدیک شد که آشکارا قصد داغشت صحبت کند؛ ناگهان مکث کرد.
یک تغییر در ترس و حیرت، چشمان خالی او را تحریک کرد.
اگر قبلا آشکار نشده بود، اکنون دور از شک و تردید بود که او یک موجود کور بیچاره، رها شده و درمانده نباشد.
در همان زمان سیمای صورتش براحتی فهمیده نمی شد.
او به سختی می توانست سردرگم و گیج به نظر برسد، اگر آن دو غریبه که او را مشاهده می کردند، ناگهان از آن مکانی که ایستادند، ناپدید شده بودند.
 
 آقای ری برن با حداکثر رفتار و صدای مهربان با او صحبت کرد.
 او گفت: «من می ترسم، شما حالتان خوب نیست، کاری هست که من بتوانم انجام دهم ...» 
 کلمات بعدی روی لبهایش آویزان شد.
درک کردن چنین وضعیتی غیرممکن بود: اما احساس عجیبی که آن زن پیش از این بر او ایجاد کرده بود، اکنون تثبیت شد.
اگر او می توانست احساساتش را باور کند، صورت آن زن مطمئنا به او گفت، او برای زنی که او را مخاطب ساخته بود، غیرقابل شنیدن و دیدن بود: او به آرامی با کشیدن آهی سنگین مثل شخصی ناامید و مضطرب، دور شد.
 اقای ری برن، در حالی که او را با چشمهایش دنبال می کرد، یکبار دیگر سگ را دید- یک سگ بوئی شکاری کوچک بی مو از گونه ی انگلیسی معمولی- سگ هیچ حرکت بی قرار در مسیرش نشان نداد.
او با سر پایین و دم افتاده، مثل یک موجود فلج شده بوسیله ی ترس، قوز کرد.
صاحبش با صدا زدن او را به هیجان در آورد.
سگ بابی فیلی او را دنبال کرد همانطور که آن زن اجتناب کرد.
 تنها بعد از اینکه چند قدم رفتند، زن ناگهان بی حرکت ایستاد.
 آقای ری برن شنید، او با خودش صحبت می کند.
 او گفت: گویی دوباره سردرگم شده بخاطر تردیدی که او را ترساند یا غمگین کرد- «آیا من آنرا دوباره احساس کردم؟» 
 پس از مدتی دستانش را به آرامی بالا برد، و با یک عمل نوازش ملایم آنها را گشود، به طور عجیبی به هوای خالی از آغوش گرفتن را پیشنهاد کرد!
با ناراحتی، بعد از لحظه ای منتظر ماندن، به خودش گفت: «نه» یکبار دیگر – شاید وقتی فردا بیاید- برای امروز دیگر نه.» او به آسمان آبی صاف نگاه کرد او زمزمه کرد: «نور خورشید زیبا!
نور خورشید بخشنده!» اگر آن در تاریکی اتفاق افتاده بود، بهتر بود من می مردم.» او یکبار دیگر سگ را صدا زد؛ و یکبار دیگر به آرامی دور شد.
کودک پرسید: «بابا، آیا او به خانه می رود؟» تا این لخظه او متقاعد شده بود که مرحود بیچاره د شرایطی نبود که به او اجازه داده شود تا بدون شخصی که مواظبش باشد، بیرون برود.
بخاطر انگیزه های انسانیت، او تصمیم گرفت، تلش کند تا با دوستان آن زن گفتگو کند.
آن خانم از نزدیکترین دروازه، Gardens را ترک کند؛ در حالی ایستاد تا حجابش را پایین آورد قبل از اینکه وارد معبر می شود که به Kensington می رسد.
در حالی که کمی در خیابان High جلو رفت، وارد خانه ای شد با ظاهر قابل ملاحظه، با برکه ای روی یکی از پنجره ها که اعلام می کرد، آپارتمان ها برای اجاره دادن بودند.
آقای ری برن یک دقیقه منتظر ماند، سپس در زد و سئوال کرد آیا می تواند بانوی خانه را ببیند.
خدمتکار او را به طرف اتاقی در طبقه هم کف، مرتب اما غیرکافی مبله شده، همراهی کرد.
یک شیء سفید کوچک، یکنواختی ترسناک میزخالی را عوض کرده بود.
آن یک کارت ویزیت بود.
لوسی با حس کنجکاوی ساده ی یک بچه، کارت را چنگ زد و نام را حرف به حرف هجی کرد: «ز، ا، ن، ت» او تکرار کرد.
«آن چه معنایی می دهد؟» پدرش همانطور که آنرا از او گرفت به کارت نگاه کرد و آنرا روی میز گذاشت.
اسم چاپ شده بود و آدرس با مداد اضافه شده بود: «آقای جان زانت، هتل Purley» صاحبخانه ظاهرش را درست کرد.
آقای ری برن لحظه ای که او را دید، قلبا خودش را دوباره بیرون خانه آرزو می کرد.
شیوه هایی که برای ترویج پاکدامنی اجتماعی امکان دارد، زیادتر و متنوع تر هستند از آنچه که بطور کلی فرض می شود.
شیوه ی این خانم ظاهرا او را عادت داده بود که با همنوعانش بر اساس عدالت بدون بخشش برخورد کند.
وقتی او به لوسی نگاه کرد، چیزی در چشمانش گفت: «نمی دانم آیا آن بچه تنبیه می شود وقتی او شایستگی آنرا دارد؟» او شروع کرد: «آیا می خواهید اتاقهایی را که من برای اجاره دادن دارم، ببینید؟» آقای ری بررن هدف ملاقاتش را توضیح داد، به واضحی و با انسانیت و به مختصری که یک مرد می تواند آن را انجام دهد.
(او اضافه کرد) او آگاه بود که در مورد سرزده وارد شدن شاید مقصر بوده است.
رفتار بانوی خانه نشان داد که کاملا با او موافق است.
بهرحال او اظهار کرد که انگیزه ی او (آقای ری برن) او را معذور می دارد.
رفتار خانم عوض شدو یک اختلاف نظر بیان کرد.
او گفت: خانمی را که شما اشاره کردید، من فقط بعنوان شخص خیلی محترم با سلامتی حساس، می شناسم.
او طبقه ی اول آپارتمان را با ارجاع های عالی اجاره کرده است و بطور قابل توجهی دردسر کمی ایجاد میک ند.
من هیچ ادعایی ندارم، که در جریاناتش دخالت کنم و هیچ دلیلی ندارم تا به توانایی او در مراقبت از خودش، شک کنم.
آقای ری برن بطور غیرعاقلانه ای سعی کرد تا کلمه ای به دفاع از خودش، بگوید.
او شروع کرد: «به من اجزه بدهید تا به شما یادآوری کنم ...» «درباره ی چی، آقا؟» «در مورد آنچه که من مشاهده کردم، وقتی اتفاقا آن خانم را در Kensington Gardens دیدم.» «من بر آنچه که شما در Kensington Gardens مشاهده کردیدع مسئول نیستم.
اگر وقت شما ارزشی دارد، درخواست دارم به من اجازه ندهید شما را معطل کنم.» در حالی که آقای ری برن با آن عبارت مرخص شد، دست لوسی را گرفت و صرف نظر کرد.
وقتی که در از طرف بیرون باز شد، او درست به در رسیده بود.
آن زن در Kensington Gardens پیش از او ایستاده د موقعیتی که اکنون و و دخترش اشغال کردند، پشت آنها به طرف پنجره بود.
آیا او دیدن آنها را برای یک لحظه در Gardens بیاد می آورد؟
او به زن صاحبخانه گفت: «بخاطر سرزده وارد شدن از شما معذرت می خواهم» «خدمتکارتان به من گفت: برادر شوهرم وقتی من بیرون بودم آمده است.
و گاهی اوقات یک پیام روی کارتش می گذارد.» او دنبال پیام گشت، ناامید شد: هیچ نوشته ای روی کارت نبود.
آقای ری برن کمی حابی در درنگ کرد تا فرصتی برای شنیدن چیزی بیشتر داشته باشد.
چشمهای هشیار زن صاحبخانه به وجود او پی برد.
او از روی بدخواهی به مستاجرش گفت: «آیا شما این آقا را می شناسید؟» «بیاد نمی آورم».
آن خانم در حالی که با آن کلمات جواب می داد، برای اولین بار به آقای ری برن نگاه کرد؛ و ناگهان از او فاصله گرفت.
او در حالی که خودش را اصلاح می کرد، گفت: «بله، من فکر می کنم ما ملاقات کردیم ...» خجالتش بر او غلبه کرد؛ او نتوانست چیزی بیشتر بگوید.
آقای ری برن با مهربانی جمله را برای او تمام کرد.
او گفت: «ما به طور تصادفی در Kensington