عبید زاکانی از شعرا و نویسندگان فارسیزبان قرن هشتم هجری قمری است.
عبیدالله ملقب به نظامالدین از صاحبان صدور خاندان زاکان قزوین است و اشعار خوب دارد و رسائل بی نظیر.
عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید مینویسد:
از شرح حال و وقایع زندگانی عبید زاکانی بدبختانه اطلاع مفصل و مشبعی در دست نیست.
اطلاعات ما در این باب منحصر است به معلوماتی که حمدالله مستوفی معاصر عبید و پس از او دولتشاه سمرقندی در تذکره خود، تألیف شده در قرن ۸۹۲ ه.ق.، در ضمن شرحی مخلوط به افسانه در باب او به دست داده و مؤلف ریاض العلماء در باب بعضی از تألیفات او ذکر کردهاست.
معلومات دیگری نیز از اشعار و مؤلفات عبید به دست میآید.
از مختصری که مؤلف تاریخ گزیده راجع به عبید نوشتهاست مطالب زیر استنباط میشود: ۱.
اینکه او از جمله صدور وزرا بوده، ولی در هیچ منبعی به آن اشاره نشدهاست.
۲.
نام شخص شاعر نظام الدین بودهاست، در صورتی که در ابتدای غالب نسخ کلیات و در مقدمههایی که بر آن نوشتهاند وی را نجم الدین عبید زاکانی یاد کردهاند.
۳.
نام شخصی شاعر عبیدالله و عبید تخلص شعری او است.
خود او نیز در تخلص یکی از غزلهای خود میگوید: گر کنی با دگران جور و جفا با عبیدالله زاکانی مکن ۴.
عبید در هنگام تألیف تاریخ گزیده که قریب چهل سال پیش از مرگ اوست به اشعار خوب و رسائل بی نظیر خود شهرت داشتهاست.
در تذگره دولتشاه سمرقندی چند حکایت راجع به عبید و مشاعرات او با جهان خاتون شاعره و سلمان ساوجی و ذکر تألیفی از او به نام شاه شیخ ابواسحاق در علم معانی و بیان و غیره هست.
وفات عبید زاکانی را تقی الدین کاشی در تذکره خود سال ۷۷۲ دانسته و صادق اصفهانی در کتاب شاهد صادق آن را ذیل وقایع سال ۷۷۱ آوردهاست.
امر مسلم این که عبید تا اواخر سال ۷۶۸ ه.ق.
هنوز حیات داشتهاست....
و به نحو قطع و یقین وفات او بین سنوات ۷۶۸ و ۷۶۹ و ۷۷۲ رخ دادهاست.
عبید در تألیفات خود از چندین تن از پادشاهان و معاصرین خود مانند خواجه علاءالدین محمد، شاه شیخ ابوالحسن اینجو، رکن الدین عبدالملک وزیر سلطان اویس و شاه شجاع مظفری را یاد کردهاست.
وی از نوابغ بزرگان است.
میتوان او را تا یک اندازه شبیه به نویسنده بزرگ فرانسوی ولتر دانست.
از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بودهاست.
مجموع اشعار جدی که از او باقی است و در کلیات به طبع رسیدهاست از ۳۰۰۰ بیت تجاوز نمیکنند.
برگرفته از «http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%A8%DB%8C%D8%AF_%D8%B2%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C»
عبید زاکانی (ف.۷۷۲ه/۱۳۷۰ م)
عبید زاکانی طنزنویس مشهور ایرانی است که در قرن هشتم هجری/ چهاردهم میلادی همزمان با حافظ در شیراز می زیست.
وی از خانواده ای بزرگ و صاحب نام اهل قزوین بود.
در جوانی به دربار شاهان و بزرگان روزگار راه یافت و به عنوان شاعری توانا و نویسنده ای استاد و صاحب سبک مشهور شد.
شاه شیخ ابواسحاق اینجو، سلطان اویس جلایر و شاه شجاع از آل مظفر از جمله کسانی بودند که عبید زاکانی ایشان را در اشعار خود ستوده و برخی از آثارش را به نام ایشان کرده است.
اما شهرت عبید زاکانی به سبب چند منظومه و رساله کوچک است که در آن ها با طبع ظریف و نکته یاب خویش، اوضاع اجتماعی و نابسامانی های اخلاقی زمان را در لباس طنز و نیشخند به مسخره گرفته.
وی در این آثار نشان می دهد که نویسنده ای دانا و آشنا بر بسیاری از ترفندهای بدکاران ظاهر صلاح است.
لطیفه های عبید، با نثری بسیار هنرمندانه، در کمترین کلمات بیشترین معنا را می رساند و از چنان عمق و تیزبینی برخوردار است که گاه شنونده و خواننده هوشیار را همزمان به خنده و گریه وامی دارد.
مجموعه آثار طنز عبید زاکانی از یک منظومه به نام موش و گربه و چند رساله کوچک به نام های صدپند و دلگشا و تعریفات و اخلاق الاشراف تجاوز نمی کند.
قسمت قابل ملاحظه ای از رساله های او نیز به واسطه زشتی کلام و هزل تند و اشاره به مطالبی که با عفت عمومی تناسب ندارد، معمولا نادیده گرفته می شود و در جمع از آن ها سخن نمی رود.
با این همه عبید زاکانی در بین عموم مردم ایران از شهرت بسیار برخوردار است.
زشتی و تندی بخشی از هزلیات او بیشتر نتیجه اوضاع روزگار است.
در قرن چهاردهم میلادی بر اثر حمله مغول نظام پیشین اخلاقی و اجتماعی درهم ریخت و کسانی که از آن پس روی کار آمدند بیشتر مردمی فرصت طلب بودند که در اندیشه منافع خود از هیچ ستمی بر فرودستان خودداری نمی کردند.
ظاهرسازی و ریاکاری، بخصوص در پوشش دین و مذهب، رواج کامل داشت و غریزه شهوت پرستی و غلامبارگی بر صاحبان زروزورچیره بود.
در چنین احوال که کسی را یارای چون و چرا نبود، بعضی به صراحت و شدت انتقاد می کردند و بعضی دیگر چون عبید زاکانی مسخرگی پیشه ساختند.
فضلا و دانشمندانی بزرگ و اندیشه ور با همه بلندی مقام در علم و احترامی که نزد ایلخانان داشتند در حلقه شعبده بازها و معرکه مسخره ها و دلقک ها می نشستند و با آنان به همان شیوه ای رفتار می کردند که با بزرگان و قدرتمندان.
آنان به این طریق نه تنها رفتار متکبرانه صاحبان حشمت و جاه را به چیزی نمی گرفتند بلکه با نیشخند و شوخی پلیدی ها و ریاکاری های ایشان را نیز به دیگران می نمودند.
عبید زاکانی در هزلیات و طنزهای خود از همین نکته ها سخن می گوید.
وی در رساله تعریفات طبقات مردم زمانه را چنین معرفی می کند " العسس: آن که شب راه زند و روز از بازاریان اجرت خواهد؛ البازاری: آن که از خدا نترسد؛ الطبیب: جلاد؛ دارالتعطیل: مدرسه؛ الجاهل: دولتیار؛ القاضی: آن که همه او را نفرین کنند."
رساله صد پند را عبید زاکانی، به تمسخر، در مقابل نوشته های مدعیان اخلاق آورده است که در آن زمان سخن درباره آن را به ابتذال کشیده بودند.
گمان می رود که بیشترین طنز عبید در این رساله متوجه خواجه نصیرالدین طوسی مولف اخلاق ناصری است.
زیرا در مقدمه می نویسد که این پندها چکیده گفته ها و نوشته های افلاطون، ارسطو و خواجه نصیر است.
آنگاه پند می دهد که: " تا توانید سخن حق مگوئید تا بر دل ها گران نشوید و مردم بی سبب از شما نرنجند.
مسخرگی و دف زنی و گواهی به دروغ و دین به دنیا فروختن پیشه سازید تا عزیز باشید و از عمر برخوردار گردید."
در رساله اخلاق الاشراف روی سخن با طبقات ممتاز است.
عبید زاکانی در این رساله از مرگ مردمی و مردانگی و عزت و شهرت مسخرگی و بی آبرویی در دستگاه حکومتی سخن می گوید و با نثری سنگین و فضل فروشانه از تاریخ نمونه می آورد که: " چنگیز خان که امروز به کوری اعداء در درک اسفل مقتدا و پیشوای مغولان اولین و آخرین است تا هزاران هزار بی گناه را به تیغ بی دریغ از پای درنیاورد، حکومت روی زمین بر او مقرر نگشت و...
ابوسعید بیچاره چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید، در اندک مدتی دولتش سپری شد."
اما منظومه موش و گربه، که مشهورترین اثر عبید زاکانی است، داستان توبه گربه از خوردن موش است.
گربه ادعا می کند که از این پس موش ها را نخواهد خورد.
موش ها هم با همه زیرکی در مقابل ظاهر آراسته گربه، که به مقدسات قسم خورده، فریب می خورند و هدایا و پیش کش ها برایش می آورند.
اما گربه ناگاه حمله می آورد و:
این زمان پنج پنج می گیرد چون شده زاهد و مسلمانا
درباره عبید سخنی رساتر از این گفته استاد غلامحسین یوسفی نیست که: " من در میان ظلمات قرن هشتم هجری، سیمای تابناک عبید زاکانی را می بینم با دو چشم روشن و ژرف بین.
وجود او و سعدی و حافظ، در آن روزهای سخت و طاقت گداز، دلیل بارزی است برجوهر لیاقت ملت ایران، ملتی رنج دیده و پرطاقت و زنده و پایدار."
حکایاتی از عبید زاکانی
www.herat.co.uk
صفحه ششم
صفحه پنجم
صفحه چهارم
صفحه سوم
صفحه د وم
صفحه اول
حکا یا ت از عبید زاکانی
حکا یت
عربی را پر سید ند که چونی گفت نه چنانکه خد ای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد و نه آ نگونه که خود خواهم گفتند چگو نه گفت زیرا خد ای تعالی خواهد که من عا بد ی با شم و چنان نیم و شیطانم کا فری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خو اهم که شاد و صا حب روزی و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم
حکا یت
مرد ی زرد شتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما ند پس مرد ی پسر او را گفت خا نه ات را بفروش و قر ضهای را که به گرد ن پد ر ت بود بپرد از گفت اگر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود گفت نی گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش
حکایت
مرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگو ئیم
حکایت
شخصی به مزاری رسید گوری سخت د راز بد ید پر سید این گور کیست گفتند از ان علمد ار رسول است گفت مگر با علمش د ر گور کرد ه اند
حکایت
شخصی دعوای خد ائی می کرد او را پیش خلیفه برد ند او را گفت پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند گفت نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
حکا یت
پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد او د ر کوچه ها میگرد انید بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو بد هم حجی ما هی بد اد و کو بستد خوشش آمد ما هی د یگر بد اد و د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد مرد پر سید که چرا گریه می کنی گفت تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم یارم رفت مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد
حکا یت
مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک د یوار می مالید تا استبراء کند گفت ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی گفت قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای
حکا یت
شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد درویش سوال کرد زن گفت خیرت باد گفت شما د ر این خانه چیزی می خور ید زن گفت من ک می خورم و شوهرم سلی گفت من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد
حکایت
فصادی رگ خاتونی بگشاد خاتون هر چه می پر سید می گفت از پیری خون است چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد گفت ای استاد این نیز از پیری خون با شد گفت نه خاتون از فراخی کو باشد
حکا یت
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست برنجید و گفت ای مردک کوری سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی
حکایت
شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائی مرو تا من بروم رسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
حکایت
موذنی بانگ می گفت و می دوید پرسیدن که چرا می دوی گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود بشنوم
حکایت
سلطان محمود پیری