حضرت خداوندگار مولانا جلال الدین، عارف شوریده و سوخته جان قرن هفتم بنا به روایات مشهور در ششم ربیع الاول سال 604 ه.ق مطابق سی ام سپتامبر 1207 م.
در شهر بلخ به دنیا آمد.
اما در « فیه ما فیه » مولانا واقعه ای را از مشهورات و خاطرات خود روایت می کند که مربوط به سالهای مذکور و محاصره و فتح سمرقند و بخارا به دست خوارزمشاه است و در این سال مولانا باید در سنینی باشد که بتواند خاطراتش را ضبط کند، بدین ترتیب تولد او باید چند سال قبل از 604 ه.
باشد.
بنا به قول تذکره نویسان ( تذکره دولتشاه، نفخات الانس جامی، تذکره هفت اقلیم و آتشکده در ذکر رجال بلخ، مجالس المؤمنین، روضات الجنات، تذکره ریاض العارفین و… ) نام او محمد و لقبش جلال الدین است، همه مورخان نیز او را به این نام ولقب نامیده اند.
پدرش سلطان العلما- خطیب بزرگ بلخ و واعظ و مدرس پر آوازه از روی محبت و تکریم او را «خداوندگار» می خواند.
یوسف بن احمد مولوی، مؤلف « المنهج القوی لطلاب المثنوی» ( تألیف 1222-1230 م.و چاپ 1289 م.
در شش مجلد در مصر) که مثنوی را به زبان عربی ترجمه کرده و بسیاری از حقایق تصرف را در ذیل ابیات مربوطه در مثنوی آورده است؛ از او با عنوان «مولاناخداوندگار» یاد می کند.
احمد افلاکی از قول بهاء ولد (پدر مولانا) نقل می کند که « خداوندگار من از نسل بزرگ است».
طبق اعتقاد دسته ای از صوفیه، اطلاق لفظ « خداوندگار» با عقیده الوهیت بشر و سلطنت و حکومت ظاهری و باطنی اقطاب نسبت به مریدان خود تناسب تام دارد.
از همین رو پس از دوران مغول برخی از اقطاب به ابتدا یا انتهای اسم خود، لفظ شاه افزودند مانند « شاه نعمت الله»، « شاه داعی»یا « نور علی شاه» و « کوثر علی شاه».
بعد از قرن هفتم کلمه « شاه » جانشین کلمه « شیخ » گردید که در عهدهای نخستین رایج بود و ظاهراً اولین بار لفظ « شاه » در مورد سر سلسله درویشان « نعمت اللهیه» یعنی « شاه نعمت الله ولی» بکار رفته است.
از القاب دیگر مولوی، « مولانای بزرگ» است و اصولاً هر کجا لفظ « مولانا» ذکر می شود منظور همان « جلال الدین محمد » است.
درباره نسبت مولانا دو روایت مطرح است: در رساله « تحقیق در زندگانی مولانا جلال الدین» بهاء ولد ( پدر مولانا ) را از جانب مادر، منتسب به خانواده خوارزمشاه دانسته اند، لیکن این نسبت با مأخذ تاریخی مطابقت نمی کند.
در دومین روایت، محمد بهاءالدین ولد را از اولاد ابوبکر ( خلیفه اول) ذکر کرده اند؛ افلاکی در شجره نامه ای می نویسد: محمد بهاء الدین ولد- حسین خطیبی- احمد خطیبی- محمد مودود- مسیب-متأخر-حماد-عبدالرحمن-ابوبکر.
همچنین: محمد بهاء الدین ولد-حسین خطیبی-محمد شیخ علی-عطاء بلخی-نصرالله-ابوبکر.
شیخ محی الدین عبد القادر نیز در شجره نامه ای در « جواهرالمضیئه» آورده است: محمد(سلطان العلماء بهاء ولد)- محمد-احمد-قاسم-مسیب-عبدالله-عبدالرحمن-ابوبکر.
در بررسی شجره نامه های مذکور، حداقل خلائی صدوچهل و هفت ساله بین ابوبکر متوفی به سال 13 ه.ق و بهاءالدین متوفی در سال 628 ه.
وجود دارد.افزون براین سلطان ولد ( فرزند مولانا ) در « ابتدا نامه » لقب بهاء الدین ولد را چنین می نگارد: « لقبش بد بهاء الدین عاشقانش گذشته از عدو حد مثل او کس نبود در فتوی از فرشته گذشته در تقوی» « ابتدا نامه، ص 187 » در « معارف» سلطان العلما و آثار مولانا و نوشته های دیگر به سلطان ولد نیز ، به چنین ادعایی برنمی خوریم.
همچنین در وقف نامه عربی مثنوی که پنج سال پس از وفات مولانا به خط یکی از پیروان سلطان ولد به نام محمد بن عبدالله قونیوی از نسخه ای که در حضور سلطان ولد و حسام الدین چلبی برای مولانا قرائت شده و اصلاحاتی در آن به عمل آمده ، استنساخ شده است، درباره نسبت مولانا تنها به این عبارات التفات شده است:« الشیخ بن الشیخ الحقیقی و الامام بن الامام الحنفی الربانی… جلال المله و الحق والدین محمد بن محمد الحسین البلخی رضی الله عنه و عن اسلافه… ».
احتمالاً سلطان العلما با یکی از نبیر گان ابوبکر سرخسی ازدواج کرده و از آنجا که دختر شمس الائمه ابوبکر سرخسی از علمای حنفی را ، مادر مادرش دانسته اند، تشابه نام جد مادری وی و نام شمس الائمه ابوبکر محمد با نام ابوبکر نخستین خلیفه راشدین باعث شایع شدن این روایت شده است.
از اینرو قول کسانی که سلطان العلما را از خلفای نجم الدین کبری – مقتول در فتنه مغول به سال 618 ه.
می دانند به حقیقت نزدیکتر است.
خاندان مولانا پدر مولانا جلال الدین محمد ، محمد بن حسین بن احمد خطیبی مشهور به « سلطان العلماء بهاء الدین ولد » در سال 546 ه.ق به دنیا آمد.
وی از فضلای دوران و علامه زمان بود و رضی الدین شیرازی از بزرگان فقه و یکی از علمای برجسته قرن ششم که علاوه بر مراتب علم و دانش، دارای ذوقی سرشار و طبعی لطیف مخصوصاً در سرودن قصیده و قطعه بود، از شاگردان او بود.
بهاء الدین ولد علاوه بر مقام شامخی که در تصوف داشت در علوم دیگر نیز صاحب رأی و نظر بود و فتاوای خود را بانام سلطان العلما امضا می کرد.
این لقب را او به استناد رویایی ، از نبی اکرم (ص) دریافت کرده بود.
سلطان ولد در این باره در « ابتدا نامه» آورده است : « خوانده سلطان عالمان او را مصطفی قطب انبیای خدا مفتیان بزرگ اندر خواب دیده یک خیمه کشیده طناب مصطفی اندرون خیمه به ناز زده تکیه به صد هزار اغراز ناگهانی بهاء الدین ولد از در خیمه اندرون آمد مصطفی چون که دید جست از جا پیش رفت و گرفت دستش را برد پهلوی خویش بنشاندش زان ملاقات گشت بی حد خوش گفت از آن پس به مفتیان این را که از امروز این شد دین را جمله سلطان عالمان گویید در رکابش به جان و دل پویید بامدادان به اتفاق همه از سر صدق بی نفاق همه بر درش آمدند تا گویند سر آن خواب از او جویند پیش از آنکه کنند عرض او گفت خوابشان را و سر نکرد نهفت دادشان از مقام و حال نشان همه را کرد او تمام بیان» نقل است که :« بهاء ولد از اکابر صوفیان بود و خویش را به امر بمعروف و نهی از منکر ، معروف ساخته عده بسیاری را با خود همراه کرده بود و پیوسته مجلس می گفت و هیچ مجلس نشدی که از سوختگان جانبازیها نشدی و جنازه بیرون نیامدی او همیشه نفی حکما و فلاسفه و غیره کردی و به متابعت صاحب شریعت و دین احمدی ترغیب دادی و خواص و عوام به او اقبال داشتند و اهل بلخ او را عظیم معتقد بودند».
سلطان العلما در « معارف» می نویسد: « از رفتار محمد –علیه الصلوه و السلام- بهتر رفتاری ندیده ام و از او درست تر راهی نیافتم.
روزی که تو نبودی، حواس هم نبود ، نجوم هم نبود، فلسفه و حکمت نیز وجود نداشت».
در رساله « سپهسالار » می خوانیم: « محمد بهاء الدین در محروسه بلخ متمکن و از اقصای خراسان فتاوی مشکل به حضرت او آوردندی و او را از بیت المال مرسومی معین بود، که به امر شریعت معیشت از آنجا فرمودی و هرگز از وقف چیزی تصرف نکردی و در لباس وزی دانشمندان بودی .
هر روز اول صبح تا بین الصلاتین خلایق را درس فرمودی و حقایق گفتی.
روز دوشنبه و جمعه عامه خلایق را موعظه فرمودی».
او به عنوان فقیه و مدرس به امر تدریس و فتوی اشتغال داشت و پارسایی و زهد، او را از آلایش به جاه طلبی های عوامانه باز می داشت.
اما به عنوان واعظ و خطیب ، بنا به رسم معمول وعاظ عصر ، درشهرهای خراسان و ماوراء النهر و ترکستان در سیاحت بود.
در هر دیار در مدت اقامت ، در مساجد به وعظ می پرداخت و در مدارس تدریس می کرد.او به خانقاههای صوفیه نیز تردد می نمود و صوفیان اکثر این نواحی ، به رغم امیران و قاضیان و فقیهان ، نسبت به او تعظیم و تکریم فراوان ابراز می داشتند و او را به چشم یک شیخ یا یک مرشد واقعی می نگریستند.
سید برهان الدین محقق ترمذی – یکی از شاگردانش – او را از تمام اولیا و مشایخ برتر می شمرد.
سلطان العلما در نهی از منکر ، گاهی چنان صلابتی نشان می داد که علمای ولایات و حتی حکام و پادشاهان را از خود می رنجاند.
در « معارف» می نویسد :« فخر الدین رازی و خوارزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند ، گفتم : شما صد هزار دلهای با راحت را و شکوفه ها و دولتها را رها کرده اید و در این دو سه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید.
این چندین روشنایی آن مدد نکرد که این دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریکی دارد و این غلبه از بهر آنست که نفس غالب است و شما را بیکار می دارد و سعی می کند به بدی» .
سرانجام به علت مبتدع و بدعت گرا خواندن خوارزمشاه و انتقاد شدید از فخر الدین رازی ( از بزرگان حکما و متکلمان) که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای آن عهد بود، مجبور به مهاجرت از بلخ شد .
سلطان ولد مهاجرت جد بزرگوار خویش را به این ترتیب به نظم کشیده است: « چونکه از بلخیان بهاء ولد گشت دلخسته آن شه سرمد ناگهش از خدا رسید خطاب کای یگانه شهنشه اقطاب چون ترا این گروه آزردند دل پاک ترا زجا بردند به در آ از میان این اعدا تا فرستیمشان عذاب و بلا چونکه از حق چنین خطاب شنید رشته خشم را دراز تنید کرد از بلخ عزم سوی حجاز زانکه شد کارگر در او آن راز بود در رفتن و رسید خبر که از آن راز شد پدید اثر بلخ را بستند و به زاری زار کشت از آن قوم بی حد و بسیار… آمد از کعبه در ولایت روم تا شوند اهل روم از او محروم از همه ملک روم قونیه را برگزید و مقیم شد آنجا » مطابق نقل تذکره دولتشاه ، پس از هجرت بهاء ولد از بلخ ، شیخ فرید الدین عطار در نیشابور به دیدن مولانا بهاء الدین آمد و کتاب اسرار نامه را به جلال الدین هدیه کرد.
مولانا از این کتاب بهره ها برد و برخی از حکایات آنرا نیز در مثنوی بیان نمود.
در سفر به مکه معظمه ، وقتی مولانا بهاء الدین به بغداد رسید ، گروهی سؤال کردند اینها از چه طایفه ای هستند ؟
از کجا می آیند و به کجا می روند؟
آنگاه مولانا بهاء الدین فرمود: « من الله و الی الله و لا حول ولا قوه الا بالله» .
چون این سخن به گوش شیخ شهاب الدین سهروردی از اکابر و اعاظم صوفیه رسید فرمود : « ما هذا الا بهاء الدین بلخی ».
و به استقبال شیخ آمد و خم شده زانوی او را بوسید و حرمت بسیار نهاد و ایشان را به اقامت در خانقاه دعوت کرد ، لیکن مولانا گفت : « مدرسه مناسبتر است و در مدرسه مستنصریه اقامت کرد ».
در قونیه ، سلطان علاء الدین کیقباد، با آگاهی از آوازه فضل و دانش ظاهری و معرفت و شهود باطنی و کمال نفس و طهارت و تقوی و زهد سلطان العلما، به اتفاق امیران قونیه ، به زیارت وی آمد و تعظیم و تکریم فراوان کرد و پس از استماع وعظ و خطابه او ، از مریدان شد و همگی سپاه و خواص آن شهر نیز مرید وی شدند .
سلطان ولد در این باره می نویسد: « بشنیدند جمله مردم شهر که رسید از سفر یگانه دهر همچو گوهر عزیز ونایاب است آفتاب از عطاش پر تاب است بعد از این هم علاء الدین سلطان ز اعتقاد تمام با امیران آمدند و زیارتش کردند قند پند ور از جان خوردند » سپس امیر بدر الدین گوهرتاش معروف به « زردار» که مشاور خاص سلطان بود ، به شکرانه معرفتی که در اثر تعالیم بهاء ولد یافت ، برای فرزندان وی مدرسه ای ساخت که مولانا جلال الدین در آن تدریس می کرد و افلاکی آنرا « مدرسه حضرت خداوندگار» می خواند.
بنا به گفته سلطان ولد ، سلطان العلما حدود دو سال در قونیه زیست و در هجدهم ربیع الاخر 628 ه.
ق .
مطابق با دوازدهم ژانویه 1231 م.
به سرای باقی شتافت: « در جنازه اش چو روز رستاخیز مرد و زن گشته اشک خونین ریز نار در شهر قونیه افتاد از غمش سوخت بنده