در فصول گذشته دیدیم که فرماندهی عالی ارتش آلمان در چند جا بحث «دفاع از مرزهای شرق» را به میان می کشد تا گرفتن داوطلب از یکسو و اعزام نیرو به پزنانی و سیلزی را از سوی دیگر موجه جلوه دهد.
باید دید دیگر بحث از کدام مرزهاست؟
مرزهای 1914 یا مرزهائی که بر اساس معاهده برست- لیتوفسک، در سال 1919 به روس ها تحمیل شده است؟
بی تردید صحبت از مرزهای 1919 نیست چون تا اینجا که مورد بحث ماست، هنوز حدودهای تازه لهستان تعیین و تثبیت نشده است.
در نتیجه، ابهامی بر سراسر این منطقه از اروپا حاکم است.
زیرا برای فرماندهی عالی ارتش آلمان که پیوسته به مرزهای سال 1914 می اندیشد، فلان جنبش عصیان آمیز به مثابه شورشی است مشتحق مجازات شدید؛ در حالیکه برای لهستانی ها که به مرزهای تازه خود می اندیشند، همان شورش چیزی نیست جز بدست آوردن مالکیت استانی که متفقین وعده داده اند.
در آغاز سال 1918، انهدام امپراتوری تزار ها، روسیه را ناگزیر به عقد پیمان صلح جداگانه ای با آلمان می سازد.
بر اساس عهدنامه برست- لیتوفسک، روسیه یکسره از لهستانی، لیتوانی، کورلاند، استونی و لیتونی صرفنظر کرده و به رومانی اجازه میدهد دولتی مستقل تشکیل دهد.
بدین ترتیب روسیه از بالتیک و دریای سیاه رانده می شود و نتیجه تمامی کوشش های پطر کبیر و کاترین دوم بر باد رفته بنظر می رسد.
امپراتوری های مرکز اروپا، بمنظور تقسیم کردن نیروهای بلشویکی، به شتاب استقلال اوکراین را به رسمیت می شناسد و پیمانی جداگانه میان هیأت نمایندگی اتریش آلمانو نمایندگان اورکاین که به همین منظور از «کی یف» اعزام شده اند امضاء می شود.
به محض امضای پیمان، امپراتوریهای مرکزی به بهانه «کمک به متحدان تازه خود، یک قیمومیت نظامی بر اورکاین مستقر می سازند.
در واقع، طرح های آلمان دامنه ای وسیع دارند.
شور و شوق ناگهانی درهم شکستن ارتش های تزاری، آرزوی باز کردن راهی بسوی بین النهرین و عربستان و بعد حرکت بسوی باکو و ایران را در دل آلمانی ها برانگیخته است و به همین دلیل آنها در دست داشتن قطعی اوکراین را ضرور می دانند.
مگر سخنان اخیر ژنرال گرونر که گفته بود تا زمانی که انگلستان پیشروی آلمان را در غرب مانع می شود، نفع حیاتی آلمان این کشور را ناگزیر می سازد که به سوی اوکراین و هندوستان رو کند از خاطرها رفته است؟
این موضوع که ستاد فرماندهی ارتش آلمان می تواند در بهار 1918، چنین طرحهائی پی ریزی کند، خود نشان میدهد که خوش بینی او چقدر زیاد است و تا چه پایه، خود را از تهدید شکست دور احساس میکند.
بر اساس معاهده برست- لیتوفسک، اوکراین می بایستی یک میلیون تن گندم برای امپراتوریهای مرکز تهیه کند لیکن دهقانان روسی سرسختی نشان می دادند و اغلب، تهیه گندم از راه تهدید اسلحه ضرورت می یافت.
این صدای گرفته و خشن، که گاه تا حد غرش اوج می گیرد و بروی شنوندگان خویش سیلابی از کلمات فرو می ریزد، کلماتی که در آن همه چیز هست: نظراتی راجع به آلمان جاودان، خجلت و شرمسازی شکست، آینده وسیع و نامحدود کشور اگر پاکی و خلوص نژاد آن حفظ شود و فضای لازم برای شکفتگی خویش بدست آورد؛ این صدا که، هموطنان خود را دعوت میکند که مبارزه را ادامه دهند «تا روزی که صاحب یک رایش تازه، وسیع تر و مقتدرتر از آنکه اینک منهدم شده است، بشوند» صدای آدلف هیتلر Adolf Hitler است.
او روز بیستم آوریل 1889، در برونو Braunau بر کرانه رودخانه این Inn که شهر کوچکی است از اتریش با 12000 نفر جمعیت و در کنار المان، متولد می شود و سومین فرزند الوئیس هیتلر Alois Hitler کارمند دونپایه سازمان گمرک امپراتور فرانسوا ژوزف و کلارا پولز Clara Poelz یکی از دهاتیان قریه اشپیتال Spital است.
رودخانه «این» در تمام مسیر تحتانی خود تا پاسو Passau- نقطه ای که به شط دانوب می ریزد- مرز آلمان و اتریش را تشکیل میدهد.
لیکن در دو سوی رودخانه، مردم مثل هم اند.
قیافه ای مشابه، اخلاق و عاداتی یکسان و زبانی مشترک دارند، بطوریکه ادلف کوچک از خود می پرسد که وجود این مانع در میان دو ملت واحد چه معنائی دارد، چرا هر دو به یک کشور تعلق ندارند؟
برای روح کودکانه او این موضوع معمای کشف نشده ای است… بعدها تولد خویش را در برونو یک مشیت الهی می یابد:«این شهر کوچک در مرز دو دولت آلمانی جا گرفته که تجدید وحدتشان، از هر طریق، وظیفه ای است بر عهده نسل رو به رشد هر دو کشور…چون انسانهائی که از یک خون اند باید یک وطن داشته باشند.» لیکن این آرزوها هنوز در ژرفای آینده ای دور دست فرو رفته اند… در سال 1895، آلوئیس هیتلر بازنشسته می شود و پسر خود آدولف را که شش ساله است به مدرسه ابتدایی فیشل هام Fischlhamm قریه ای در چند کیلومتری جنوب غربی لینز Linz می فرستد.
لیکن در سالهای بعد، گمرک چی بازنشسته- شاید بخاطر خلق و خوی تنوع طلب خویش چند بار جا عوض میکند بی آنکه در جائی ثابت بماند.
تا سن پانزده سالگی، آدولف هفت بار تغییر مکان میدهد و در پنج مدرسه مختلف درس می خواند.
مدت دو سال، در دیر مذهبی لامباخ Lambach که پدرش در نزدیکی آن مزرعه ای خریدار کرده است تحصیل میکند.
در این دیر او عضو دسته «کر» است و درس آواز می گیرد و هنگامی که کشیش مخصوص را در میان آوای سرودهای مذهبی و ابری از دود کندر می بیند، او را همچون موجودی آسمانی، دور از سایر مردمان دهکده، می یابد.
آرزو میکند که شبیه او باشد و اطراف او را نیز هاله ای از عظمت و احترام فرا گیرد.
برای رسیدن به این آرزو، تا بدانجا پیش می رود که فکر وارد شدن به کلیسا را در سر می پروراند.
لیکن این الهام دیری نمی پاید.
چون گمرک چی چندی بعد مرزعه اش را میفروشد و یکبار دیگر بقصد عزیمت به لئوندیگ Leonding و سوکنت در خانه کوچکی در میان یک باغ تغییر محل میدهد.
در یازده سالگی آدولف را به دبیرستان لینز می فرستد.
برای پدر، این کار فداکاری مالی بزرگی است و اگر به این فداکاری رضایت داده است به خاطر آن است که ببیند روزی پسرش نیز پا جای پا او گذاشته و بنوبه خود در سازمان دولتی اتریش مقام یک کارمند را به دست آوردهاست.
لیکن آدولف جوان به هیچ قیمت نمی خواهد بدین کار مشغول شود.
این نخستین عصیان او در مقابل اراده پدری است، عصیانی که در طی آن، لجاجت و خیره سزی حیرت آوری ظاهر می سازد.
نفرت او از حرفه کارمندی بر اثر کینه رو به افزایشی که نسبت به اتریش احساس میکند، بیشتر می شود.
یک روز، ضمن کاوش در کتابخانه پدری، آلبوم مصوری مییابد که در آن نبردهای بزرگ و اصلی جنگ 1870 نشان داده شده است.
نبردهای وورت Worth، گراولوت Graveloote و سدان Sedan قدرت او را بر می انگیزند و هوس هایش را سوزان می سازند.
ناگهان علاقه ای شدید برای زندگی نظامی در او پدید می آید و نسبت به صدر اعظم آهن احساس ستایشی بی حد میکند.
لیکن بلافاصله در می یابد که همه آلمانی ها شانس آن را ندارند که متعلق به امپراتوری آلمان باشند و گروهی از ایشان محکوم اند که در خارج از مرزهای «رایش» زندگی کنند.
آیا این حقیقت در مورد او صدق نمی کند؟
چرا سرنوشت خواسته است تا او در اتریش متولد شود، در کشوری که همواره شکست خورده و مغلوب بوده است، مغلوب فرانسویها در نبرد سولفرینو Solferino، هزیمت زده پروسی ها در نبرد سادووا Sadowa، چرا اتریشی ها در جنگ 1870 که سرنوشت تمامی مردمان نژاد ژرمن در آن رقم زده می شد شرکت نجستند؟
آری اتریش باید نابود شود؛ این اصول معتقدات اوست در سن سیزده سالگی!
حالا از او می خواهند که کارمند دولت اتریش شود؟
حتی اندیشیدن به این مطلب، او را از کوره بدر می برد.
پدرش که از تندی عکس العمل او حیرت کرده است می پرسد: خوب، پس می خواهی چکار کنی؟
آدولف پاسخ میدهد: می خواهم نقاش شوم.
نقاش؟
هنرمند؟
پدر دائماً این کلمات را تکرار میکند، بگمان آنکه یا پسر عقل خود را از دست داده و یا او سخنانش را خوب نفهمیده است.
هیتلر می نویسد:«لیکن، وقتی خوب متوجه شد که جریان از چه قرار است و به جدی بودن مقاصد من پی برد، با تمامی قدرت اراده خویش، که بسیار هم بود، با آن با مخالفت برخاست».
نه تا وقتی من زنده هستم هرگز!
«پدرم بهیچ روی نمی خواست از این «هرگز» خود پا پس گذارد!
و من نیز مصمم شده بودم که به هر قیمت ممکن است بر او فایق آیم!» در حوالی سنین سیزده، معلمان آدولف هیتلر تصویری از اخلاق و خصوصیات ظاهری او ترسیم کرده اند.
یکی از آنها بنام ادوارد هوئمر Eduard Humer می نویسد: «بی تردید در بعضی مسائل، قریحه ای آشکار داشت، لیکن نمی توانست بر خویشتن مسلط شود.
به سهولت می شد او را موجودی مجادله جو، خودرأی، ترش رو و خیره سر شمرد که قادر نیست خود را با انضباط محیط مدرسه منطبق سازد.
علاوه بر آن هرکز در تحصیل کوشا نبود، بگونه ای که هیچوقت نتایجی را که می توانست از استعداد طبیعی خود بگیرد، بدست نمی آورد» و معلم دیگرش تئودورگی سینگر T Gissinger اضافه میکند:«بدن خود را راست میگرفت، باریک اندام بود، صورتی پریده رنگ و لاغر همچون مردمان مسلول داشت و نگاهش بنحو شگفت انگیزی روشن و چشمانش درخشان بود» هیتلر نیز بنوبه خود از معلمان خویش با جمله هائی تحقیرآمیز یاد میکند و تعلیمات آنان را پوچ و بی ارزش می داند.
فقط یک تن در نظر او ارج و منزلتی می یابد و آن دکتر لئوپولدپوش L-Poetsh معلم تاریخ است که هیتلر تا دم مرگ نیز از او به نیکی و حق شناسی یاد می کرد.
«شاید این یک عامل اساسی برای آینده زندگی من بود که بخت و اقبال به من تاریخی داد که می دانست چگونه اصل را بگیرد و زوائد و حواشی را نادیده بگذارد، چیزی که بندرت می توان یافت و دکتر لئوپولد پوش این صفت را تا درجه عالی آن داشت.
از برکت وجود او، تاریخ، درس مورد علاقه من شد.
و در واقع گرچه قصد او بهیچ روی چنین نبود، لیکن در تماس با این مرد بود که من یک جوان انقلابی شدم» نامرتب بودن تحصیلات و عدم رعایت نظم در رفتن به کلاس، وقت زیادی برای آدلف باقی می گذارد و او از این فرصت برای گردش در اطراف شهر، خیال پروری و خواندن هر کتابی که بدستش می رسد و یاحضور یافتن در نمایش تماشاخانه شهرداری شهر لینز Linz استفاده میکند.
البته تئاتر یک تئاتر دهاتی است لیکن تروپ هنری نمایش دهنده، عاری از هنر نیستند.
در این تئاتر تقریباً همه چیز بازی می کنند:«راهزنان» شیلر Schiller و اپراهای واگنر Wagner.
نخستین بار که اپرای لوهنگرین Lohengrin را در حالی که بین تماشاچیان ایستاده است می شنود غرق مسرت وسعادتی عظیم میشود.
این دنیای پر از قهرمان و شوالیه که همگی تا دم مرگ به سرنوشت خویش وفادار می مانند، مسحورش می سازد و شور و علاقه او به استاد بزرگ بایرون Bayreute عشقش را به سرزمین آلمان افزایش میدهد.
لکن در اینجاست که فاجعه تازه ای او را از آسمان بروی زمین می آورد.
روز بیست و یکم دسامبر 1908 مادرش بر اثر سرطان پستان، درست در روزهایی که مقدمات نوئل تازه را فراهم می ساخت جهان را وداع می گوید و دو روز بعد او را در لئوندینگ کنار همسرش بخاک می سپارند.
برای آدلف 19 ساله این واقعه، مصیبت بزرگی است.
می گوید:«به پدرم احترام میگذاشتم، لیکن مادرم را دوست داشتم.
تنگدستی و واقعیت سخت زندگی ناگزیرم می ساخت که به سرعت تصمیم بگیرم.
پس انداز ناچیز پدرم، در دوران بیماری مادرم به کلی از میان رفته بود.
مقرری که به عنوان صغیر به من می دادند کافی نبودو ناچار می بایستی نان خود را از هر طریقی شده بدست آورم.
در حالیکه از تمام مال دنیا یک جامه دان کوچک محتوی لباس، و قبلی مالامال از یک اراده شکست ناپذیر چیزی نداشتم، عازم وین شدم.
من نیز امیدوار بودم از چنگ سرنوشت، آنچه را که پدرم پنجاه سال پیش گرفته بود، بیرون بکشم.
من می خواستم «چیزی» بشوم.
لیکن مسلماً نه کارمند» اینک آدلف هیتلر در وین است، «این شهر سبک و بی غم، که اسمش، گردبادی از والس و آواز بخاطر انسان می آورد.» این نکته قابل توجه است که پنج سالی که هیتلر در وین می گذارند (1909 تا 1913) تیره ترین دوران زندگی اوست.
چیزی نمی گذرد که پولش تمام می شود و یکسال پس از اقامت در وین ناگزیر اتاق مبله ای را که اجاره کرده ترک می گوید، شب ها را در خوابگاههای عمومی بسر میآورد و برای نمردن از کرسنگی جلو محل توزیع آبگوشت عمومی