حضرت آدم (ع) روزی دید ناگهان سه مجسمه سیاه و بدقیافه در طرف چپ او قرار گرفتند و سه مجسمه نورانی در طرف راست او ، از مجسمه های طرف راست یکی یکی پرسید : شما کیستید ؟
اولی گفت: من عقل هستم .
دومی : من حیا می باشم .
سومی : من رحم هستم .
حضرت پرسید : جای شما در کجاست ؟
اولی : در سر انسانها دومی : در چشم انسانها .
سومی در دل انسانها.
حضرت به طرف چپ برگشت و از سه مجسمه سیاه و بد شکل ، یکی یکی پرسید : شما کیستید ؟
اولی : من تکبرم.
حضرت : جای تو کجاست ؟
- سر انسانها
- سر که جای عقل است.
- اگر من وارد سر شوم ، عقل می رود.
- دومی : من طمعم .
- مکان تو کجاست ؟
- در چشم انسانها .
- چشم که جای حیا است .
- من اگر در چشم جا گرفتم ، حیا می رود .
- سومی : من حسدم .
- محل تو کجاست ؟
- جای من در دل انسانهاست .
- دل که جای رحم و مروت است .
- اگر من وارد قلب انسان شوم رحم و مروت از قلب می رود .
- به این ترتیب می فهمیم که اگر انسان دریچه های وجود خود را به روی گناهان بگشاید ، هر گناهی که در او جا کند ، به همان تناسب ، فضیلت و اخلاق انسانی از او دور می گردد .
به این ترتیب می فهمیم که اگر انسان دریچه های وجود خود را به روی گناهان بگشاید ، هر گناهی که در او جا کند ، به همان تناسب ، فضیلت و اخلاق انسانی از او دور می گردد .
حضرت نوح (ع) وقتی که قوم لجوج حضرت نوح (ع) پند و اندرز او را گوش نکردند و دهها سال به گناه ادامه دادند ، خداوند بر آنها خشم کرد ، طوفان را فرستاد ، طوفان همراه آب که از زمین و هوا می جوشید و می بارید ، همه را غرق کرد ، مادری که خیلی کودک شیر خوارش را دوست داشت ، او را برداشت و به بالای کوه رفت ، تا یک سوم بلندی کوه بالا رفت ، پس از مدتی آب به آنجا رسید ، کم کم با زحمت خود را به آخرین نقطه اوج کوه یعنی قله کوه رساند ، آب به آنجا نیز رسید ، کودکش را به گردنش انداخت ، آب همچنان بالا آمد تا به گردنش رسید ، کودکش را با دو دست بلند کرد ، آب از دستها نیز گذشت و آنها هلاک شدند .
رسول اکرم (ص) پس از نقل این جریان فرمود : " اگر خداوند به کسی از قوم گنهکار نوح ، رحم می کرد به مادر آن کودک رحم می کرد .
آری ، مراقب باشیم و توجه به عذاب الهی داشته باشیم که اگر فرا رسید گاه این چنین راه نجات بسته می شود .
حضرت ابراهیم (ع) در مدتی که حضرت ابراهیم (ع) در سرزمین بابل بود ، جمعی از جمله حضرت لوط (ع) و ساره به او ایمان آوردند.
او با « ساره» ازدواج کرد.
از طرف پدر ساره ، زمینهای مزروعی و گوسفندهای بسیاری به ساره رسیده بود.
حضرت مدتی ضمن دعوت مردم به توحید ، به کشاورزی و دامداری پرداخت تا اینکه تصمیم گرفت از سرزمین بابل به سوی فلسطین هجرت کند و دعوت خود را به آن سرزمین بکشاند.
اموال خود ، از جمله گوسفندانش را برداشته ، به همراه چند نفر با همسرش ساره حرکت کردند ولی از طرف حاکم وقت اموالش توقیف و ماجرا به دادگاه کشیده شد.
حضرت خطاب به قاضی چنین گفت : من و همسرم سالها زحمت کشیده ایم تا این اموال را به دست آورده ایم ، اگر می خواهید اموال مرا مصادره کنید ، سالهای عمرم را که صرف تحصیل این اموال شده به من برگردانید.
قاضی در برابر استدلال منطقی عقب نشینی کرد و گفت : « حق با ابراهیم است » .
حضرت آزاد شد و همراه اموال خود ، به هجرت ادامه داد و با توکل به خدا و استمداد از درگاه حق ، حرکت کرد تا تحول تازه ای در منطقه جدیدی به وجود آورد و سخنش این بود : « من ( هرجا بروم) به سوی پروردگار می روم ، او به زودی راهنماییم فرماید» « اسماعیل» تازه به رشد رسیده بود ، حدود سیزده سال داشت .
همدمی مهربان و یاری باوفا برای پدر بود.
حضرت ابراهیم (ع) او را بسیار دوست داشت ، ولی خداوند خواست در همین مورد وی را بیازماید.
حضرت ابراهیم (ع) در شب هشتم ذیحجه در خواب دید که کسی به او می گوید : « اسماعیل را در راه خدا قربانی کن !» شب بعد نیز همین خواب را دید ، ولی آن حضرت هنوز یقین نکرده بود که این خواب رحمانی است.
سومین شب ( دهم ذیحجه) نیز همین خواب را دید ، یقین کرد که خواب رحمانی و وحی الهی می باشد ، ماجرا را به اسماعیل گفت ، وی بیدرنگ پاسخ داد : « پدرم هرچه دستور داری اجرا کن ، به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت » حضرت میوه دل و ثمره یک قرن رنج و سختیهایش را به سوی قربانگاه منی برد تا او را قربانی کند.
در مسیر راه ، شیطان به صورت پیرمردی به او رسید و گفت : « آیا دلت روا می دارد که نوجوان عزیزت را قربانی کنی ؟!
» حضرت : سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداوند فرمان قربانی کردن آنها را به من می داد آنها را قربانی می کردم.
آنگاه آن حضرت چند سنگ از زمین برداشت و با پرتاب کردن آن به سوی شیطان ، او را از خود دور ساخت.
همین پیر به سراغ اسماعیل و مادر او نیز رفت و وسوسه کرد ، ولی آنها گفتند : « اگر فرمان خداست ، باید تسلیم آن بود» و به طرف آن پیر سنگ انداختند و او را از خود دور ساختند.
حضرت ابراهیم (ع) اسماعیل را به قربانگاه آورد و او را مانند گوسفند خوابانید و کارد بر حلقوم او نهاد ولی هرچه کارد را فشار می داد اثری از بریده شدن دیده نمی شد ، لذا با ناراحتی کارد را بر زمین زد ، از این رو که فرمان خدا به تاخیر می افتاد کارد به اذن خدا به زبان آمد و گفت : « خلیل مرا به بریدن امر می کند ولی جلیل (خدای بزرگ) مرا از بریدن نهی می نماید).
آن حضرت از اسماعیل استمداد کرد ، اسماعیل گفت : « سر تیز کارد را ( مانند نحر کردن شتر) در گودی حلقم فروکن ، آن حضرت که می خواست همین کار را انجام دهد ، در همین لحظه ندای الهی را شنید که فرمود : « ( باعمل) تصدیق کردی خواب خود را» همراه با این ندا ، گوسفندی که از گوسفندان بهشتی بود نزد حضرت ابراهیم آمد و حضرت این ندا را شنید.
ای ابراهیم !
این گوسفند را به جای اسماعیل قربانی کن !
حضرت یعقوب(ع) کاهلی میگوید : از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود : چون بعد از گم شدن یوسف (ع) پسر دیگر حضرت یعقوب یعنی بنیامین نیز از دستش رفت ، عرض کرد : خدایا !
به من رحم نمی کنی ؟
چشمم را که گرفتی و فرزندم را هم بردی ، به من لطف کن .
خداوند به او وحی کرد : اگر من آن دو ( یوسف و بنیامین) را میرانده باشم ، سرانجام زنده شان می کنم تا تو آنها را دیدار کنی ، ولی آیا به یاد داری آن گوسفندی که سربریدی و بریان کردی و خوردی و فلانی که در همسایگی تو بودند ، چیزی به آنها ندادی ؟!
امام صادق (ع) فرمود : حضرت یعقوب (ع) پس از این وحی ، همیشه هر بامداد تا یک فرسخی منزلش اعلام می کرد ، هر کس صبحانه نخورده است ، به منزل یعقوب آید و در شامگاه نیز جار می زدند که هر کس شام نخورده است به منزل یعقوب بیاید.
حضرت یوسف (ع) روزی جمعی به محضر امام صادق (ع) آمدند و پرسیدند : دعای یوسف در چاه چه بود ؟
( زیرا ما در آن اختلاف نظر داریم ، اینک به محضر شما آمده ایم ، تا پاسخ سوالمان را بفرمایی).
حضرت فرمود : وقتی که یوسف را به چاه انداختند و او از همه جا مایوس شد ، دل به خدا بست ( و با توجه کامل) به درگاه خدا ، عرض کرد : خداوند ا !
اگر خطاها و گناهان ، مرا در پیشگاهت سرافکنده و شرمنده نموده ، و از این جهت ، صدایم به سوی تو بالا نمی آید ، و دعایم به استجابت نمی رسد ، از پیشگاهت تقاضا دارم به حق یعقوب پیرمرد ، به ناتوانی یعقوب رحم کن ، و بین من و او جمع نما ، زیرا که مهربانی و علاقه او را نسبت به من می دانی .
این فراز ، درسی است از یکی از پیامبران الهی که چگونه دعا کنیم و با چه روی به سوی خدا رویم : 1ـ خود را با کمال فروتنی در پیشگاه خدا ، گنه کار بدانیم ، و بدانیم که گناه ، مانع استجابت دعا است.
2ـ بزرگان وارسته را در پیشگاه خدا واسطه قرار دهیم.
3ـ عمل نیک خود ( بخصوص اگر مهر و محبت نسبت به هم داریم ) را به یاد آوریم ، تا خداوند ما را مشمول رحمتش قرار دهد.
حضرت شعیب (ع) حضرت شعیب (ع) ، یکی از پیامبران خدا بود که حضرت موسی کلیم الله (ع) مدتی خادمی و چوپانی او را کرد و بعداً داماد او شد.
این پیامبر خدا ، به عشق خدا چنان گریست که نابینا شد و پس از مدتی خداوند چشم او را بینا کرد .
باز هم به عشق و حب خدا آنقدر گریه کرد که دوباره نابینا شد و خداوند پس از مدتی چشم او را بینا نمود ، و این موضوع چهار بار تکرار شد .
خداوند به حضرت شعیب (ع) وحی کرد : ای شعیب!
تاکی چنین می کنی ؟
اگر این گریه هایت بر اثر ترس از آتش جهنم است ، من تو را از آن آزاد ساختم ، و اگر برای به دست آوردن بهشت است ، من بهشت را به تو عنایت کردم.
حضرت شعیب (ع) عرض کرد : ای خداوند و ای سرور من !
نه به دلیل ترس از آتش تو و نه به خاطر بهشت توست که گریه می کنم.
بلکه چون عشق تو در قلبم گره خورده ، از این رو صبر و طاقت ندارم و بی قرارم تا دوست خالص تو را بنگرم و با من انس بگیرد و سخن بگوید و مرا آرام سازد.
خداوند ملاقات کلیمش حضرت موسی (ع) را به او وعده داد و به او وحی کرد : حال که این چنین عاشق و شیفته و شیدای من هستی ، به زودی کلیم (هم سخن) خودم موسی را خدمتگزار تو می کنم.
حضرت موسی (ع) حضرت موسی (ع) در کوه طور در مناجات خود عرض کرد یا اله العالمین ( ای خدای جهانیان) جواب آمد : لبیک ( یعنی ندای تو را پذیرفتم ) .
سپس عرض کرد : یا اله المطیعین ( ای خدای اطاعت کنندگان ) جواب آمد : لبیک ، سپس عرض کرد : یا اله العاصین ( ای خدای گنهکاران) این دفعه سه بار شنید : لبیک ، لبیک ، لبیک.
موسی عرض کرد : حکمتش چیست که این دفعه سه بار شنیدم که فرمودی لبیک ؟
به او خطاب شد : عارفان ، به معرفت خود ، و نیکوکاران ، به کار نیک خود ، و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ولی گنهکاران ، جز به فضل من پناهی ندارند ، اگر از درگاه من نامید گردند ، به درگاه چه کسی پناه ببرند.
حضرت موسی در راهی شیطان را دید ، در ضمن گفتگویی از او پرسید : « چه گناهی است که اگر انسان آن را انجام دهد ، تو بر او آن چنان مسلط می شوی که هر کجا بخواهی او را می کشانی ؟
» شیطان گفت : « انسانی که از عمل نیک خود خوشحال باشد و آن را بسیار تصور کند ، ولی گناهانش را کوچک و ناچیز بشمارد ، من بر او مسلط هستم .
» حضرت یونس (ع) وقتی که حضرت یونس (ع) بر اثر ترک اولی ، از کشتی به دریا انداخته شد و در دهان ماهی قرار گرفت ( چنانکه در سوره صافات ، آیه 149 آمده است ) ماهی او را در هفت دریا گرداند تا رسید به دریای « مسجور» که قارون ( سرمایه دار