تفسیر و ضرورت مرگ
در این گفتار دلایل ضرورت مرگ که به تفسیر حقیقت آن منتهى مى شود، بررسى خواهد شد.
اثبات ضرورت مرگ، به منظور مدلل کردن این ادعاست که هر نفسى باید جهان مادى را ترک کند; به عبارت دیگر، قضیه ى «هر نفسى مرگ را مى چشد» یک قضیه ى ضرورى است و نه امکانى.
تفسیر مرگ و توجیه ضرورت آن کاملا به تفسیر زندگى دنیوى وابسته است.
اگر زندگى بشر بر اساس بینش طبیعى تفسیر شود مرگ او هم بر آن اساس تبیین مى شود، ولى در چشم انداز دین و فلسفه ى الهى همان گونه که درخت زندگى انسان ریشه در امور ماوراى طبیعى دارد، مرگ او نیز بدین سان خواهد بود.
البته فیلسوفان موحد گاه مرگ را به اسباب فاعلى قریب یا علل اِعدادى و طبیعى آن برگردانده براى آن دلایل طبى اقامه مى کنند، اما قاعدتاً ضرورت مرگ را باید بر اساس اسباب ماوراى طبیعى، یعنى سبب فاعلى بعید یا سبب غایى آن تبیین کنند.
از این رو ضرورت مرگ در علم طب به گونه اى و در فلسفه ى الهى به گونه اى دیگر اثبات مى شود
استدلال علم طبیعى بر ضرورت مرگ:
در طب قدیم، مرگ هاى طبیعى به بازایستادن قوه ى غاذیه ى انسان و در نتیجه به اختلال اعضاى بدن و قواى آن نسبت داده مى شد; از این رو جاى گاه این بحث، در فلسفه ى طبیعى و بخش قواى نباتى بود.
بر اساس این دیدگاه خواه تجرد نفس را بپذیریم، خواه نه، با توقف قوه ى غاذیه از عمل، بدن رو به کاستى گذاشته به سبب نرسیدن غذا به اعضاى آن، قابلیت بقا را در این عالم از دست مى دهد و از آن پس نفس قادر به تدبیر بدن نخواهد بود.
بدین ترتیب مرگ که قطع علاقه و وابستگى نفس به بدن است، فرا مى رسد.
در واقع علت اصلى مرگ به عدم قابلیت بدن براى تدبیر نفس باز مى گردد نه بى نیاز شدن نفس از بدن مادى و طبیعى.
این گروه براى توجیه توقف قوه ى غاذیه از عمل که به مرگ مى انجامد وجوه زیر را ذکر مى کردند:
1 قوه ى غاذیه از آن جهت که قوه اى جسمانى است، قادر به انجام افعال نامتناهى نیست، از این رو فعالیت او محدود بوده سرانجام پایان مى پذیرد.
2 بدن انسان مرکب از عناصرى است که هر یک مقتضى امورى متفاوت با دیگرى است.
با توقف قوه ى نامیه، رطوبت بدن و در پى آن حرارت آن کاهش مى یابد در اثر آن قوه ى غاذیه ضعیف شده نمى تواند عمل خود را به خوبى انجام دهد.
2ـ بدن انسان مرکب از عناصرى است که هر یک مقتضى امورى متفاوت با دیگرى است.
با توقف قوه ى نامیه، رطوبت بدن و در پى آن حرارت آن کاهش مى یابد در اثر آن قوه ى غاذیه ضعیف شده نمى تواند عمل خود را به خوبى انجام دهد.
3ـ گرچه مقدار موادى که قوه ى غاذیه به بدن مى رساند در پیرى و جوانى یکسان است، اما در کیفیت چنین نیست و نمى تواند نیازهاى ضرورى بدن را در سنین پیرى برآورده کند.(92) در فلسفه از راه سبب غایى بر ضرورت مرگ استدلال هاى ذیل ترتیب داده شده است: استدلال هاى فلسفى بر ضرورت مرگ: 1ـ اگر افراد و اشخاص در دنیا نامیرا و جاودانه باشند، ماده اى که ابدان از آن ساخته مى شود، تمام شده، افراد بعدى نمى توانند موجود شوند، و اگر هم موجود شوند جایى براى زیست و خوراکى براى تغذیه نخواهند داشت.
از طرفى موجود نشدن افراد بعدى با حکمت الهى منافات دارد; زیرا وجود گذشتگان بر آیندگان ترجیحى ندارد.
پس مرگ سابقین براى فراهم شدن شرایط مساعد براى ایجاد لاحقین ضرورت دارد.
2ـ اگر مرگ ضرورى نباشد، ظلم ظالمان استمرار مى یابد و مظلوم هرگز به حق خود نمى رسد.
3ـ اگر مرگ ضرورى نباشد، حال پرهیزگاران بدتر از حال کافران و مشرکان خواهد بود.
زیرا ایشان از لذات دنیا دست کشیده اند، بى آن که هیچ پاداشى را نصیب ببرند.
سستى این استدلال ها در آن است که سبب فاعلى یا غایى بالذات مرگ را نشان نمى دهند، بلکه تنها به توابع و لوازم غایت بالذات توجه مى کنند; بنابراین نمى توانند مبدأ برهان بوده صرفاً قیاسى خطابى هستند.
به علاوه، این گونه استدلال ها مرگ را براى هر نفسى ضرورى نمى کند; چه، مى توان افرادى فرض کرد که همیشه در دنیا باشند و هیچ یک از این محذورات لازم نیاید.(93) 4ـ استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ بدین شرح است که موجودات ممکن به دو قسم مادى و مجرد یا تام و ناقص تقسیم مى شوند.
در مورد موجودات مجرد یا تام امکانى بحث ضرورت مرگ مطرح نیست.
زیرا چنین موجوداتى منزه از حرکت و تغیّرند و همواره به بقاى سبب فاعلى و غایى خود باقى اند.
اما هر موجود مادى در معرض حرکت جوهرى است، و چون براى هر حرکت مقصدى است که با رسیدن به آن، پایان مى پذیرد، انسان هم که جزیى از عالم طبیعت است حرکتى دارد که با رسیدن به غایت و پایان آن، مرگ او فرا مى رسد.
تبیین این حرکت از این قرار است که انسان از حین حدوث طبیعى و سپس در مراتب نفسانى و عقلى خود هماره از تحولات ذاتى و انتقال هاى جوهرى برخوردار است.
وقتى هر نفس انسانى با حرکت خود در عالم ماده، مسافت زندگى دنیوى را طى کرد و استعدادهاى خود را فعلیت بخشید و به مقصد خود نایل شد، از بدن طبیعى بى نیاز شده، با اشتداد جوهرى خود به مرتبه اى مى رسد که براى ارتقا به جهانى دیگر آمادگى مى یابد و با خلع بدن مادى به پایان سفر خود در دنیا رسیده وارد عالم دیگر که مقصد اوست، مى شود.
پس غایت ذاتى مرگ را باید در وجود عالمى دیگر و رسیدن نفوس به منزل گاه ذاتى خود جستوجو کرد.(94( اهمیت و ارزش این استدلال در آن است که مى تواند ضرورت مرگ طبیعى را براى هر نفسى اثبات کند.
زیرا غایت مرگ را به فرد فرد انسان ها مستند مى کند نه به امور دیگر.
در حالى که در وجوه گذشته غایت مرگ سابقین، وجود لاحقین، یا غایت مرگ ظالم، آسودگى مظلوم قلمداد شده بود; یعنى هیچ یک به خود فرد مستند نیست.
هم چنین بطلان تناسخ از این شیوه ى استدلال آشکارتر مى شود.
زیرا بدین ترتیب مرگ رها شدن و انتقال ازعالم طبیعت است نه صرف رهایى از بدن.
بر این اساس نمى توان پذیرفت که روح با مفارقت از بدن خود به بدن دیگرى متصل شده در عالم طبیعت باقى مى ماند.
به عبارت دیگر انسان با رسیدن به مرتبه ى تجرد، بدن مادى خود را به یک سو مى نهد و از آنجا که مجرد شدن به معناى ارتقا از یک مرتبه ى وجودى به مرتبه ى بالاتر است ـ مرتبه اى که شىء در آن از هر گونه تعلق به ماده منزه است ـ پس نمى توان فرض کرد که نفس با رسیدن به این مرتبه دوباره به بدن عنصرى دیگرى تعلق بگیرد.
به بیان دیگر، رابطه ى نفس با بدن رابطه ى صورت با ماده است، و آن دو مقوّم نوع انسان مى باشند، و از آنجا که ماده درجه ى ضعیف هستى بوده و کمال و فعلیت آن، به صورت است، پس ماده تابع صورت و بدن تابع نفس خواهد بود.
بنابراین نفس با حرکت جوهرى خود پیوسته رهسپار کوى کمال است و در این سیر بدن او نیز رو به کمال دارد، به گونه اى که از ماده جسمانى مبرّا خواهد شد.
باید توجه داشت که استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ، متوجه خود نفس پس از مفارقت از بدن نیست; یعنى نمى توان براى نفس مرگى تصور کرد.
زیرا حرکت جوهرى نفس تنها در عالم طبیعت امکان پذیر است و با رسیدن به مرتبه ى تجرد، در شمار موجوداتى نیست که فساد و زوال بپذیرد.
در واقع مرگ بر وصفى از اوصاف نفس (تعلق به بدن مادى) هجوم مى آورد، نه بر خود او.
با این بیان از ضرورت مرگ، نقطه ى کور دیگرى که در فلسفه ى مشا ناگشوده بود، گره گشایى مى شود.
خلاصه ى اشکال این است که اگر بدن و استعداد جسمانى در حدوث نفس نقش دارد، به طورى که اگر شرایط جسمانى مهیّا نباشد روح حادث نمى شود، پس در وقتى که بدن فاسد و متلاشى شده، نفس چگونه مى تواند به بقاى خود ادامه دهد؟
اساس این اشکال بر آن بود که مشاییان نفس را در حدوث و بقا مجرد مى دانستند، به طورى که بدن تنها در حدوث آن نقش دارد.
امّا با توجیه مرگ بر اساس حرکت جوهرى این اشکال پاسخ خود را مى یابد.
زیرا نفس در ابتداى حدوث اساساً مجرد نبوده یک صورت مادى است، و وقتى با حرکت جوهرى خود در عالم طبیعت به مرتبه ى تجرد رسید، در بقاى خود از بدن مادى بى نیاز مى شود.
خلاصه آن که موجودیت نفس در حدوث و بقا متفاوت است; بدین معنا که موجودیت حدوثى آن جسمانى، و موجودیت بقایى آن روحانى است.
و مَثَل آن مَثَل نیاز جنین به رحم است که پس از تبدّل وجودى، جنین به مرتبه اى مى رسد که از رحم بى نیاز مى شود.
با این تقریر از ضرورت مرگ، تفسیر مرگ «انتقال انسان از جهانى به جهان دیگر» یا «تحول انسان از نقصان به درجه اى از کمال» است.
تفسیر مرگ در فلسفه ى غرب آنچه از فلسفه ى غرب در اینجا گزارش مى شود، تنها ناظر به تحلیل مرگ از دیدگاه افلاطون و فلوطین است، و ضرورت مرگ در آن مطرح نشده است.
الف ـ افلاطون بر اساس دیدگاه خود در باب چگونگى وجود روح پیش از بدن و هبوط آن به دنیا، مرگ را جدایى روح از تن و در نتیجه آزادى روح از قید و بند مى داند.
وى کلام سقراط را چنین نقل مى کند: تا در دام تن گرفتاریم و روحمان با این دیو دست به گریبان است، نخواهیم توانست به آرزوى خود برسیم و حقیقت را دریابیم.
زیرا تن هر ساعت زحمتى تازه براى ما فراهم مى آورد و پیاپى از ما نان و آب مى خواهد و گاه هم بیمار مى شود و پیوسته ما را در بند میل و هوس و ترس نگاه مى دارد و با اشباح و سرگرمى هاى کودکانه مشغول مى سازد; چنان که هیچ فراغت نمى یابیم تا چیزى را بدان سان که به راستى هست بشناسیم.
از این گذشته جنگ ها و آشوب ها و خونریزى ها سببى جز تن و هوس هاى آن ندارد.
زیرا جنگ براى مال در مى گیرد و مال براى تن خواسته مى شود و بدین سان همه ى وقت ما در خدمت تن مى گذرد و از آن رو نمى توانیم فارغ از تن دمى در خود فرو برویم و روى به جستوجوى حقیقت بیاوریم...
تا زنده ایم این نعمت دست نخواهد داد.
زیرا روحى که در بند تن است دست رسى به شناسایى نمى تواند داشت.
پس یا هرگز نخواهیم توانست از شناسایى بهره اى برگیریم یا پس از مرگ به تحصیل آن توانا خواهیم شد; چه روح تنها در هنگام مرگ از تن جدا مى گردد و آزاد مى ماند.
در زندگى فقط وقتى مى توانیم اندکى به حقیقت نزدیک شویم که به حد امکان کارى به کار تن نداشته باشیم و جز مقدار ضرورى به آن نپردازیم و نگذاریم طبیعت تن روح ما را آلوده سازد بلکه تا مى توانیم خود را از آن بر کنار نگه داریم تا خدا ما را از آن رهایى بخشد...
مگر مرگ جز جدایى روح از تن است و...
آیا اثر فلسفه این نیست که روح را از تن و قیدهاى تن آزاد کند.»(96) همان طور که ملاحظه مى شود دیدگاه افلاطونى همیشه این پرسش را بر مى انگیزد که اساساً چرا روح از عالم مجردات فاصله گرفته به دنیا هبوط کرده است تا بار دیگر بخواهد با مرگ بدان جا باز گردد.
تنها مى توان گفت روح انسانى هر چند پیش از بدن و عالم ماده موجود بوده است، اما قابلیت او براى دست رسى به کمالات تنها با گذر از عالم ماده به فعلیت مى رسد.
از این رو با آمدن به دنیا و طى کردن عالم طبیعت دگربار با وضعیتى جدید به عالم مفارقات و مجردات باز مى گردد و سرّ رها کردن دنیا و ضرورت مرگ آن است که استعدادهاى او در دنیا به فعلیت رسیده است.
ب ـ فلوطین در بحث نهى از خودکشى، مرگ را به جدایى تن از روح معرفى مى کند نه روح از تن: روح باید منتظر شود تا تن به کلى از او جدا شود، زیرا در این صورت مجبور نیست به مکانى دیگر برود; بلکه همین که تن از او جدا شد خود به خود جدا از تن مى