به نام خدا
گل مریم
وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
(حافظ)
این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی .
.
.
در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم .
پدرم کارمند ساده دریک اداره دولتی بود .
من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند .
برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت .
مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم .
پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند .
روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود .
صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایه دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد .
آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّه ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد .
خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد .
آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود .
مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست .
او به سمت من آمد و سلام کرد .
پاک ماتم برده بود .
مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟
با دستپاچگی گفتم : سلام .
جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت .
دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش .
این اوّلین پیوند من و ارسلان بود .
گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود .
درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست .
امیر پسر خجالتی و محجوب بود .
جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحه تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .
ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم .
ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .
روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد .
هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد .
نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت .
آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد .
کارنامه ام خیس ، خیس شده بود .
ارسلانم خیس خیس شده بود .
چشمانم که به کارنامه خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم .
ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .
ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم .
ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود .
من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم .
دوباره در زدم .
صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟
تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم .
مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم .
مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامه خیس را به او نشان دادم .
مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .
شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .
ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند .
هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .
بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد .
من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم .
مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی .
مخصوصاْ از ارسلان .
تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازه ذوب یک قالب یخ کوتاه بود .
خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها .
بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم .
روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد .
او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی .
من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم .
ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند .
امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند .
من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم .
هردو تا من را دیدند ، شروع به دویدن کردند ، تا به من رسیدند .
سلام کردند .
گفتم : سلام ، خب چیه ؟
مگه آدم ندیدین ؟
امیرگفت : هنوزم از دست ما ناراحتی ؟
گفتم : نه ، برای چی ، باید ناراحت باشم ؟
ارسلان خندید و گفت : پس چرا باما نمی یای بریم مدرسه ؟
دوباره او دستش را جلو آورد و دست راستم را محکم دردستش گرفت .
امیر هم دست چپم را در دستش گرفت .
آن موقع نمی دانستم ، که آینده من به یکی از این دو نفر پیوند خواهد خورد .
هر سه شروع به دویدن کردیم ، تا به مدرسه رسیدیم.آن سال ، معلّم ما ، یک آقا معلّم بداخلاق و سخت گیربود .
ولی درهرسه ثلث ، هرسه ما شاگرد ممتاز شدیم .
یک روزکه به همراه امیر و ارسلان ازمدرسه به خانه برگشتم ، مادرم برعکس هر روز ، در را با تأخیر بازکرد .
وقتی در را بازکرد به من گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان جان ، امروز برای خواهرت ارغوان خواستگار اومده ، ازت خواهش می کنم بِری تو اتاقت همونجا بمونی تا مهمونها برن .
گفتم : چشم مامان .
به سرعت به سمت اتاقم که ازدید ، مهمانها مخفی بود ، رفتم وباخیال راحت لای دراتاقم را بازگذاشتم.خواهرم رادیدم که با صورتی سرخ شده سینی چای در دست به سمت اتاق پذیرایی می رفت .
خواهرم شانزده سال داشت و کلاس چهارم متوسط قدیم بود .
من او را خیلی دوست داشتم ، چونکه هیچ وقت مرا دعوا نمی کرد ، برعکس خیلی ازخواهرهای دیگر ، همیشه مثل دو تا دوست بودیم ، حتّی با اختلاف سنّی زیادمان که هشت سال بود .
میهمانها رفتند و من از اتاقم بیرون آمدم .
خواهرم ارغوان با مهربانی به صورت من که با تعجّب به او نگاه می کردم ، نگاه کرد و گفت : چی شده ، خواهر کوچولوی من ؟
من با ناراحتی گفتم : تو داری عروسی می شی ، یعنی می خوای از پیشم بری ؟
نزدیک بود ، گریه کنم .
خواهرم هیچ جوابی نداد ، ناگهان مادرم که از بدرقه مهمانها برمی گشت ، وارد اتاق پذیرایی شد و از حالت چهره ما دو خواهر همه چیز را فهمید .
مادرم من را که بغض کرده بودم ، در آغوش گرفت و روی پایش نشاند .
ارغوان مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی شد و به آشپزخانه رفت .
مادرم صورتم را بوسید وگفت : دختر گُلم ، شماها مدّتی پیش ما هستین .
وقتی بزرگ شدین ، هر کدام باید به سراغ زندگی خودتون برین و حالام که برای ارغوان ، خواستگار خوبی اومده ، اونم باید تصمیم بگیره و به دنبال زندگی خودش بره .
ولی ناراحت نباش ، چونکه اون حالا ، حالاها پیش ما می مونه .
من رو به مادرم کردم و گفتم : ولی من دوست ندارم اون از پیش ما بره .
مادرم گفت : هنوز خیلی مونده تا اون از پیش ما بره .
گفتم : ولی من همیشه پیش شما می مونم .
مادرم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم ، از حالا لازم نیست در مورد این چیزا فکر کنی .
گویی حرفهای مادرم ، آبی بود بر آتش برافروخته دل من .
شب شد .
پدرم به خانه آمد .
مادرم پس از پذیرایی و خوش آمد گویی ، شروع به تعریف وقایع آن روزکرد.
پدرم فقط گوش میداد .
بعد از مدّت کمی که گذشت ، گفت : خانم ، من باید تحقیق و استخاره کنم .
آن موقع بود که فهمیدم ، شوهرخواهر آینده ام ، اسمش احمد است و دانشجوی رشته پزشکی است .
دوتا خواهر و یک برادر دارد که از او بزرگترند و ازدواج کرده اند و او فرزند آخرخانواده است .
خانه آنها دو ، سه کوچه بالاتر از خانه ماست و پدرش بازنشسته آموزش و پرورش است .
پدرم به مادرم گفت : ممکنه به درس ارغوان لطمه ای بخوره ؟
مادرم جواب داد : ماکه نمی خوایم اونو بلافاصله به خونه بخت بفرستیم .
من به مادر احمدآقا گفتم ، که تا ارغوان درسش تموم نشده باید صبر کنن .
مادر احمدآقا هم جواب داد ، که پسراونم دو سال از تحصیلش باقی مونده اگرشما اجازه بدین ، این دو نفر را به عقد هم دربیاریم ، نامزد باشند و هر کدوم خونه خودشون درسشونو بخونن تا درسشون تموم بشه ، ما هم جهیزیه مناسب برای ارغوان آماده می کنیم .
پدرم گفت : من فردا می رم برای استخاره و تحقیق و نتیجه اونو بعد از نماز مغرب به شما می گم .
نمی دانم چرا ، ولی آن روز درکلاس اصلاْ نمی توانستم ، حواسم را به درس بدهم .
امیر و ارسلان هم ، این موضوع را فهمیده بودند .
زنگ تفریح اوّل شد ، هردو نفر پیش من آمدند .
امیر و ارسلان به من گفتند : ارمغان خانم چی شده با ما قهری ؟
گفتم : نه گفتند : پس چیه ، امروز اصلاْ حواست به درس نبوده ؟
گفتم : خواهرم ارغوان .
خواهرم امیر وارسلان با تعجّب نگاهی به من کردند و گفتند : خواهرت چی شده ؟
گفتم : خواهرم داره عروس می شه !
هردو با هم شروع به خندیدن کردند و گفتند : برای این ناراحتی ؟
گفتم : شما پسرا چی می فهمین که من چه حالی دارم ؟
امیر دست در جیبش کرد و چند شکلات درآورد .
به سمت من گرفت وگفت : ارمغان خانم ، شماکه به ماشیرینی ندادین ، پس بفرمائید با این شکلاتا ، دهنتونو شیرین کنین .
من با عصبانیّت ، محکم به زیردست او زدم و تمام شکلاتهاش روی زمین ریخت .
او و ارسلان به هم نگاه می کردند و من با ناراحتی به سمت کلاس دویدم و از آنجا دور شدم .
گویی ، تا نماز مغرب سالی طول کشید .
پدرم به خانه آمد ، با جعبهشیرینی در دستش و به مادرم گفت : به سلامتی و مبارکی ، استخاره بسیار خوب آمد .
گفت که تحقیق کرده ، همه افرادی که این خانواده را می شناختند ، حاضر بودند ، به سر اونا قسم بخورن و همه از اونا تعریف کردن .
پدرم گفت : اگه دوباره تماس گرفتن ، به اونا بگو اجازه دارن ، پسرشونو بیارن .
بعد از چند روز ، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم ، مادرم در را باز کرد ، با تأخیر بازکرد .
با خود حدس زدم ، احتمالاْ باز ، خبری از خواستگارهای خواهرم شده ، درهمین فکر بودم ، که مادرم در را