دانلود تحقیق نقدی بر اندیشه های مارکس و نیچه

Word 109 KB 19956 22
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • رشد جنبش کارگری در چنین شرایطی، نتیجه¬ی منطقی نقد عملی پیامدهای سرمایه¬داری بود و بطور همزمان نظریه¬های ضدسرمایه¬داری اعم از ایده¬های اصلاح¬طلبانه و یا انقلابی آن را پدید آورد.

    گرایش¬های انسانگرایانه و انتقادی لیبرال در آغاز نقش مهمی در این راستا داشتند.

    «ریکاردو»، «اوئن» و «جان استیوارت میل» در انگلستان، «سن¬سیمون»، «بلان»، «بابوف»، «فوریه» و «بلانکی» در فرانسه، «وایتلینگ»، «اشتیرنر» و «لاسال» در آلمان، تحلیل¬های سنجشگرانه¬ای در مورد سرمایه¬داری ارائه دادند و راهبردهایی برای چگونگی رهایی طبقه¬ی کارگر و رفتن به سوی آرمانشهرهای سوسیالیستی یا کمونیستی ترسیم نمودند.

    مارکس و انگلس فرزندان چنین زمانه¬ای بودند و ضمن نقد آرای نامبردگان، بخش¬هایی از آموزه¬های آنان را اخذ کردند و با پروردن آنها، نظریه¬های خود را عرضه نمودند.

    ماتریالیسم مارکس، نه آموزه¬ای معطوف به ذات واقعیت، بلکه در درجه¬ی نخست دریافت ویژه¬ای از مناسبات میان اندیشه و هستی¬اجتماعی است.

    مطابق آن، ایده¬ها و از جمله ایده¬های فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را بازمی¬تابند.

    پذیرش این امر که فلسفه، حقوق، اخلاق، زیبایی¬شناسی، تئولوژی و غیره، صرفا روبنایی برای زیربنای اجتماعی اقتصادی هستند، شاخص ماتریالیسم تاریخی است.

    به عبارت دیگر، ماتریالیسم تاریخی، تأثیر آغازین ایده¬ها را منکر می¬شود و آنها را به عوامل مادی مشروط می¬سازد.

    مارکس اندیشه¬ای را که وابستگی ایده¬ها به پیش¬شرط¬های مادی را نمی¬پذیرد، آگاهی کاذب یا «ایدئولوژی» می¬نامد.

    مطابق نظر مارکس، این آگاهی انسان نیست که هستی اجتماعی او را متعین می-سازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد.

    این مناسبات وابستگی، با مناسبات میان روبنا و زیربنا در کل جامعه منطبق است.

    تعیین کننده، زیربنای اقتصادی جامعه یعنی نیروهای مولده¬ و مناسبات تولیدی است و روبنای سیاسی و نظری و همچنین ارزشها و هنجارها، صرفا توجیهات ایدئولوژیک و تضمین¬های حقوقی برای زیربنای اقتصادی و مآلا طبقه¬ی حاکم هستند.

    به این ترتیب، برای مارکس اندیشه-ی فلسفی نیز، به بخشی از ایدئولوژی روبنایی تبدیل می¬گردد و همین امر، علت رویگردانی وی از فلسفه بطور فی¬نفسه و رویکرد او به دانش¬هایی چون اقتصادسیاسی و جامعه¬شناسی را توضیح می¬دهد.

    مارکس و انگلس در یکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» در نقد واقعیت¬گریزی پیروان هگل تصریح می¬کنند که: آنان مدعی¬اند که اصطلاح درست برای فعالیت خود را یافته¬اند و آن پیکار علیه بیهوده¬گویی است.

    اما فراموش می¬کنند که خود نیز در مقابله با این بیهوده¬گویی، کاری جز بیهوده¬گویی نمی¬کنند و پیکار با بیهوده¬گویی¬های این جهان، هرگز به معنی پیکار با جهان واقعا موجود نیست.

    به ذهن هیچ¬یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که از رابطه¬ی میان فلسفه¬ی آلمانی و واقعیت آلمان، و از رابطه¬ی میان نقد آنان و پیرامون مادی¬شان بپرسد.

    و در همین راستا، فریدریش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه¬ی کلاسیک آلمانی» خاطر نشان می¬سازد که: دریافت مارکسی از تاریخ، به فلسفه در قلمروی تاریخ و طبیعت پایان داده است و اینک در همه جا دیگر موضوع بر سر آن نیست که روابط را در ذهن به اندیشه درآوریم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعیات مکشوف سازیم.

    انگلس می¬افزاید: در آلمان بویژه در قلمرو علوم تاریخ و از جمله فلسفه، با زوال فلسفه¬ی کلاسیک، روح سابق پژوهش نظری بی¬ملاحظه نیز ناپدید شده است و التقاط¬گری بی¬مایه و ترس ملاحظه¬کارانه نسبت به مقام و عایدی تا حد پست¬ترین جاه¬طلبی جای آن را گرفته است.

    نمایندگان رسمی فلسفه، ایدئولوگ¬های آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه¬ی¬کارگر ایستاده¬اند.

    بدینسان است که مارکس در پی «تغییر جهان»، در مهمترین اثر خود «سرمایه» (کاپیتال) به بازنمود قوانین حرکت نظام سرمایه¬داری می¬پردازد.

    «اضافه¬ارزش» یکی از مفاهیم کانونی نظریه¬ی اقتصادی اوست.

    در توضیح بسیار ساده و فشرده¬ی آن نخست باید گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پدیداری از مفهوم انتزاعی کار انسانی می¬فهمد.

    به نظر مارکس، کار، جوهر سازنده¬ی ارزش و همزمان معیاری ارزشی است.

    فقط کار است که ارزش می¬آفریند و نه سرمایه و یا گردش کالا.

    «نیروی¬کار» کارگر نیز خود یک کالاست.

    ارزش یک کالا، وابسته به زمان کاری است که بطور میانگین برای تولید آن در اقتصاد مصرف می¬شود.

    برای نمونه، ارزش کالایی چون «نیروی¬کار»، از طریق ارزش کاری متعین می¬گردد که برای تولید یا بازتولید نیروی¬کار لازم است.

    مارکس آن بخش از کار روزانه را که فرآورده¬ای ارزشی به میزان ارزش نیروی¬کار می¬آفریند «کار لازم» و آن بخش از کار روزانه را که از این «کار لازم» فراتر می¬رود، «اضافه¬کار» می¬نامد.

    در بخش اخیر کار روزانه است که «اضافه¬ارزش» تولید می¬شود.

    سرمایه¬دار یا صاحب وسایل تولید، از طریق تصرف همین «اضافه¬کار» که سرچشمه¬ی «اضافه¬ارزش» و در واقع سود است و با رشد تولید افزایش می¬یابد، کارگر را که فاقد ابزار تولید است مورد بهره¬کشی قرار می¬دهد و یا بقول معروف استثمار می¬کند.

    بنابراین، «اضافه ارزش» ما به تفاوت ارزش نیروی کار مزدبگیران و بازده کار است و درجه¬ی استثمار کارگران، وابسته به میزان «اضافه¬ارزشی» است که تولید می¬کنند.

    به نظر مارکس، پولی که از طرف سرمایه¬داران در نیروی¬کار و ابزار تولید سرمایه¬گذاری می¬شود، غایت گرایش به ازدیاد نامحدود را دنبال می¬کند و رشد سرمایه یا به عبارت دیگر «انباشت» آن که با تجمع و تمرکز همراه است، تضاد فزاینده¬ای میان ثروت و فقر ایجاد می¬کند و به دو قطبی¬شدن جامعه و وخامت بیشتر وضعیت کارگران منجر می¬گردد.

    به این ترتیب مارکس نتیجه می¬گیرد که نظام سرمایه¬داری، نظامی مبتنی بر استثمار انسان از انسان است و به این اعتبار نه تنها نظامی غیرانسانی، بلکه حتا ضدانسانی است.

    مارکس اساسا نظام اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی را نفی می¬کند، چرا که به عقیده¬ی او در جامعه¬ی مبتنی بر مالکیت خصوصی، انسان از ذات خود بیگانه می¬شود.

    «ازخودبیگانگی» یکی از مفاهیم کلیدی در آرای انسان¬شناختی (آنتروپولوژیک) و اجتماعی مارکس است.

    به عقیده¬ی وی، پیش از شکوفایی سرمایه¬داری، مالکیت¬خصوصی صرفا ناشی از اراده¬ی ذهنی برای ثروتمندشدن بود.

    اما با انقلاب بورژوایی، آزادی کامل تجارت فراهم گشت و سرمایه¬داری در چارچوب ملی به اوج رقابت بی¬نظم در بازار کالا، سرمایه و کار رسید.

    این رقابت بی¬نظم و بی¬سالارانه (آنارشیک)، باعث شد که انباشت سرمایه بر اصل بلعیدن یا بلعیده¬شدن استوار گردد.

    به این ترتیب اراده-ی ذهنی سرمایه¬داران برای انباشت سرمایه، به جبری عینی برای انباشت هر چه بیشتر جهت بقا دگرگون شد.

    جبر سود حداکثر، بدون دخالت تولیدکنندگان و از بالای سر آنان خود را به صورت امرقانونمند بیگانه و ناشناسی تحمیل می¬کند.

    هم سرمایه¬داران و هم مزدبگیران، به یک اندازه مطیع چنین امری می¬شوند.

    سرمایه¬داران به کارمندان و مجریان صرف این انباشت سرمایه¬ی حداکثر و مستقل، تحت فشار دائمی رقابت و پیشرفت فن¬آورانه تبدیل می¬گردند.

    و کارگران با کار خود بیگانه می¬شوند و آن را نه تأیید بلکه نفی می¬کنند.

    زیرا آنان در کار دیگر نه خیر، بلکه شّری احساس می¬کنند که نه به آزادسازی انرژی جسمی و روحی، بلکه به فرسایش جسم و ویرانی روح می¬انجامد.

    مارکس در یکی از نخستین آثار خود یعنی «یادداشت¬های اقتصادی فلسفی» تصریح می¬کند که در نتیجه¬ی چنین روندی، کارگر فقط وقتی بیرون از کار است، خود را بازمی¬یابد و وقتی کار می¬کند، از خود بی¬خود می¬شود.

    او هنگامی در خانه است که کار نمی¬کند و هنگامی که کار می¬کند در خانه نیست.

    به این اعتبار، کار او داوطلبانه نیست، بلکه جبرا کار اجباری است.

    پس کار او نه برآورنده¬ی یک نیاز، بلکه ابزاری در خدمت برآوردن نیازهای غیرخود است.

    این بیگانگی در آنجا کاملا متجلی می¬گردد که به محض آنکه جبر فیزیکی یا جبر دیگری وجود نداشته باشد، کارگر از کار چونان طاعون فرار می¬کند.

    پیامد قهری بیگانگی انسان از محصول کار خود، بیگانه شدن انسان از انسان است.

    به این ترتیب مارکس نتیجه میگیرد که نظام سرمایهداری، نظامی مبتنی بر استثمار انسان از انسان است و به این اعتبار نه تنها نظامی غیرانسانی، بلکه حتا ضدانسانی است.

    مارکس اساسا" نظام اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی را نفی میکند، چرا که به عقیدهی او در جامعهی مبتنی بر مالکیت خصوصی، انسان از ذات خود بیگانه میشود.

    «ازخودبیگانگی» یکی از مفاهیم کلیدی در آرای انسانشناختی (آنتروپولوژیک) و اجتماعی مارکس است.

    به عقیدهی وی، پیش از شکوفایی سرمایهداری، مالکیتخصوصی صرفا" ناشی از ارادهی ذهنی برای ثروتمندشدن بود.

    اما با انقلاب بورژوایی، آزادی کامل تجارت فراهم گشت و سرمایهداری در چارچوب ملی به اوج رقابت بینظم در بازار کالا، سرمایه و کار رسید.

    این رقابت بینظم و بیسالارانه (آنارشیک)، باعث شد که انباشت سرمایه بر اصل بلعیدن یا بلعیدهشدن استوار گردد.

    به این ترتیب ارادهی ذهنی سرمایهداران برای انباشت سرمایه، به جبری عینی برای انباشت هر چه بیشتر جهت بقا دگرگون شد.

    جبر سود حداکثر، بدون دخالت تولیدکنندگان و از بالای سر آنان خود را به صورت امرقانونمند بیگانه و ناشناسی تحمیل میکند.

    هم سرمایهداران و هم مزدبگیران، به یک اندازه مطیع چنین امری میشوند.

    سرمایهداران به کارمندان و مجریان صرف این انباشت سرمایهی حداکثر و مستقل، تحت فشار دائمی رقابت و پیشرفت فنآورانه تبدیل میگردند.

    و کارگران با کار خود بیگانه میشوند و آن را نه تأیید بلکه نفی میکنند.

    زیرا آنان در کار دیگر نه خیر، بلکه شّری احساس میکنند که نه به آزادسازی انرژی جسمی و روحی، بلکه به فرسایش جسم و ویرانی روح میانجامد.

    مارکس در یکی از نخستین آثار خود یعنی «یادداشتهای اقتصادی ـ فلسفی» تصریح میکند که در نتیجهی چنین روندی، کارگر فقط وقتی بیرون از کار است، خود را بازمییابد و وقتی کار میکند، از خود بیخود میشود.

    او هنگامی در خانه است که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند در خانه نیست.

    به این اعتبار، کار او داوطلبانه نیست، بلکه جبرا" کار اجباری است.

    پس کار او نه برآورندهی یک نیاز، بلکه ابزاری در خدمت برآوردن نیازهای غیرخود است.

    این بیگانگی در آنجا کاملا" متجلی میگردد که به محض آنکه جبر فیزیکی یا جبر دیگری وجود نداشته باشد، کارگر از کار چونان طاعون فرار میکند.

    برای چیرگی بر این از خودبیگانگی انسان، باید مناسبات تولیدی سرمایهداری و بویژه مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را از میان برداشت و مالکیت اشتراکی را جانشین آن ساخت.

    به عقیدهی مارکس، تاریخ همهی جوامع بشری تا کنون، تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است و نظام سرمایهداری آخرین نظام طبقاتی تاریخ است.

    چرا که این نظام با رشد صنایع بزرگ همراه است و پرولتاریا را که «گورکن» آن و خود محصول صنایع بزرگ است به دست خود میآفریند.

    مارکس نابودی نظام سرمایهداری و پیریزی کمونیسم را رسالت تاریخی طبقهی کارگر میداند.

    مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» به توضیح بیعدالتی در نظام سرمایهداری میپردازند و تصریح میکنند که کارگران در نظام سرمایهداری تنها در صورتی میتوانند زندگی کنند که کار بیابند و فقط تا زمانی کار مییابند که کارشان سرمایه را افزایش دهد.

    این کارگران که ناچارند کار خود را روزانه بفروشند، کالایی هستند مانند اشیاء دیگر مورد داد و ستد.

    در نتیجهی کاربرد ماشین و تقسیمکار، کارگر به ضمیمهی سادهی ماشین تبدیل شده است.

    بنابراین هزینهای که برای کارگر صرف میشود، تقریبا" فقط محدود است به هزینهی معاشی که بتواند حیات او و ادامهی نسلش را تأمین کند.

    مارکس و انگلس سپس برای چیرگی بر این بیعدالتی اجتماعی، کسب قدرت سیاسی توسط کارگران (پرولتاریا) و رفتن به سوی جامعهی کمونیستی را پیشنهاد میکنند.

    به عقیدهی آنان، ویژگی کمونیسم، برانداختن مالکیت بورژوایی است و از آنجا که مالکیت خصوصی بورژوایی، آخرین و کاملترین مظهر شیوهی تولید و تملک مبتنی بر تضادهای طبقاتی و استثمار انسانها به دست انسانهای دیگر است، میتوان هدف کمونیسم را در برانداختن مالکیت خصوصی خلاصه کرد.

    اگر سرمایه که قدرتی نه شخصی بلکه اجتماعی است، به مالکیت جمعی همهی اعضای جامعه تبدیل گردد، خصلت اجتماعی مالکیت تغییر میکند، یعنی مالکیت خصلت طبقاتی خود را از دست میدهد.

    البته به اعتقاد مارکس و انگلس، کمونیسم امکان تملک محصولات اجتماعی را از هیچکس سلب نمیکند، بلکه فقط این امکان را سلب میکند که با تملک این محصولات، تسلط اسارتآور بر کار انسانی دیگر برقرار گردد.

    مارکس و انگلس در دیگر اثر مشترک خود «ایدئولوژی آلمانی» نیز بر نکتهی یادشده انگشت گذاشته و تصریح کردهاند که: «کمونیسم آن جنبش واقعی است که وضع موجود را رفع میکند.

    با رفع مالکیت خصوصی و با سازماندهی کمونیستی تولید و نابودی آن بیگانگیای که در رفتار انسانها نسبت به فرآوردههای خود وجود دارد، قدرت رابطهی تقاضا و عرضه نیز نابود میشود و انسانها دوباره بر دادوستد، تولید و شیوهی رفتار متقابلشان حاکم میگردند».

    مارکس برابری حقوقی در جامعهی بورژوایی را ظاهری و در خدمت لاپوشانی ساختارهای استثماری آن میداند.

    اساسا" دولت برای مارکس چیزی جز ابزار اعمال قهر طبقهی حاکم نیست.

    از همینرو، در جامعهی سرمایهداری نیز دولت صرفا" ابزاری در خدمت تحکیم سیطرهی بورژوازی و فشار و ظلم نسبت به پرولتاریاست.

    مطابق چنین دریافتی از دولت، طبعا" حقوق معتبر در جامعه نیز به مثابه قوانین طبقهی حاکم و در خدمت منافع آن تفسیر میشود.

    انگلس در همان کتاب «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفهی کلاسیک آلمانی» خاطرنشان میسازد که: «در وجود دولت، نخستین نیروی ایدئولوژیک مسلط بر انسان در برابر ما خودنمایی میکند.

    جامعه برای خود ارگانی به منظور دفاع از منافع عمومی خود در مقابل حملههای داخلی و خارجی به وجود


تحقیق دانش آموزی در مورد دانلود تحقیق نقدی بر اندیشه های مارکس و نیچه , مقاله دانشجویی با موضوع دانلود تحقیق نقدی بر اندیشه های مارکس و نیچه , پروژه دانشجویی درباره دانلود تحقیق نقدی بر اندیشه های مارکس و نیچه

در بررسی موضوع عدالت، نگاهی گذرا به آرای کارل مارکس (Karl Marx) از متفکران جنبش سوسیالیستی سده¬ی نوزدهم می¬افکنیم. کارل مارکس در آغاز ملهم از فلسفه¬ی روشنگری اروپا و اندیشه¬ی اعتقاد به پیشرفت در آن و بویژه ایده¬های رادیکال دمکراتیک انقلاب فرانسه بود. وی در مکتب هگل فلسفه آموخت و جزو جناح چپ پیروان او بود. بعدها با حفظ هسته¬ی دیالکتیکی فلسفه¬ی ...

تأملی کوتاه درباره فلسفه وجودی عمدتاً فلسفه معاصر غربی را به دوجریان کلان تحلیلی تجربی واروپایی قاره ای تقسیم می کنند . شاید به گزاف نگفته باشیم که بعد از مارکسیسم اگزسیتانیالیزم بیشترین تأثیررا درغرب داشته است . بنیان گذاراین مکتب سورن گرکگورعارف بزرگ دانمارکی است که برای اولین بارخودرا به عنوان فیلسوف وجودی معرفی کرد ! اگرچه اگزسیتانیالیزم به عنوان یک مفهوم ونگرش بیشتروجود ...

پیشینه ها، عوامل و شرایط انقلاب انقلاب چیست ؟ ما از روند انقلابی چه معنایی را در نظر می گیریم ؟ در معناییی که این اصطلاح را به کار می بریم ، انقلاب عبارت از عصیان جمعی ناگهانی و شدیدی است که قصد آن واژگونی قدرت یا رژیمی و دگرگونی وضعیت معینی است . به دین ترتیب ، انقلاب حقیقتاً لحظه ای تاریخی است که حالت انفجار اجتماعی و در عین حال حالت هیجان انفرادی مشخصه آن است . بنابراین حادثه ...

زندگینامه مارکس مارکس در پنجم ماه مه 1818 در تری یر شهری باستانی و کلیسایی در منطقه راین آلمان متولد شده پدر و ماردش از اخلاف خاخامهای یهودی بودند نام خانوادگی او مردخایی بوده است و پیش از مارکس مارکوسن پدر مارکس هاینریش در سال 1817 برای مصون ماندن از انفصال یهودیان از خدمات دولتی به کیش مسیحیت لوتری گرویده بود . منطقه راین که زیر تأثیر انقلاب فرانسه بود اگرچه در سال 1815 به ...

ما از روند انقلابی چه معنایی را در نظر می گیریم ؟ در معناییی که این اصطلاح را به کار می بریم ، انقلاب عبارت از عصیان جمعی ناگهانی و شدیدی است که قصد آن واژگونی قدرت یا رژیمی و دگرگونی وضعیت معینی است . به دین ترتیب ، انقلاب حقیقتاً لحظه ای تاریخی است که حالت انفجار اجتماعی و در عین حال حالت هیجان انفرادی مشخصه آن است . بنابراین حادثه ای است که می توان زمان آن را مشخص نمود ، گو ...

طبقات اجتماعی و دیالکتیک مارکس شناخت ایستایی مارکس دقیقاً به فرآیند کار در جامعه برمی گردد به همین دلیل هم بایستی فرآیند کار در ارتباط با لایه بندی و قشربندی بررسی کرد . طبق بحثهای گذشته ، جامعه طبقاتی حاصل جدل دو نیرو است : یکی نیروهای کار و یا نیروهای تولیدی و دیگری ارتباط روابط تولیدی . به عبارت بهتر ، تضاد اساسی که مبنای تئوری تفکرهای مارکس را تشکیل می دهد نه در میان طبقات ، ...

طبقات اجتماعی و دیالکتیک مارکس شناخت ایستایی مارکس دقیقاً به فرآیند کار در جامعه برمی گردد به همین دلیل هم بایستی فرآیند کار در ارتباط با لایه بندی و قشربندی بررسی کرد . طبق بحثهای گذشته ، جامعه طبقاتی حاصل جدل دو نیرو است : یکی نیروهای کار و یا نیروهای تولیدی و دیگری ارتباط روابط تولیدی . به عبارت بهتر ، تضاد اساسی که مبنای تئوری تفکرهای مارکس را تشکیل می دهد نه در میان طبقات ، ...

پس از قتل قائم مقام فراهانی حاج میرزا آقاسی که خود با دسیسه چند نفر دیگر جزء عاملین قتل آن سید بزرگوار بودند به جانشینی قائم مقام برگزیده شد. میرزا آقاسی در مقابل سیاستهای روسی و انگلیس کاملا تسلیم بود ولی مردی درویش سبک، خرافاتی و بسیار موذی و مکار بود و در ایام نخست وزیری نامبرده از ایران هیچ چیز باقی نماند و تمام زحمات قائم مقام فراهانی را نیز بباد داد. وی از سال 1835 تا 1848 ...

کلیات تحقیق 1 طرح مسأله تجدد یا مدرنیته ، موضوعی است که اندیشه و عمل انسان را ، در سرتاسر جهان در سده‌های اخیر به خود مشغول داشته است . بنابر این ، موضوعی با این حد از اهمیت ، قطعاً نمی‌تواند از بررسی و نقد برکنار باشد . بر این اساس ، از نیمه دوم قرن نوزدهم و در طی قرن بیستم ، نقد مدرنیته جوهره اندیشه سیاسی را تشکیل داده است . اندیشه‌ها ، اصول و مبانی مدرنیته از همه سو به نقد ...

با توجه به تحولاتی که در عرصه معماری در خصوصاً قرن اخیر صورت گرفته است ابهامات از چگونگی ابراز احساسات مخاطبین، در دو زمان اوایل و اواخر قرن، در بین عموم مشاهده می شود. نگاههای اولیه از غنی و ثبات شگردهای بوجود آمده در بنیان معماری اصیل و مردمی بسوی بنیادی دیگر که ریشه در تفکری نو و پشت پا زدن به آنچه که مدت زیادی را طی کرده و به مرور زمان پخته و غنی شده است، دارد، مشوق و محرک ...

ثبت سفارش