فروغ فرخزاد 12 سال پیش از درگذشتش اولین شعرش را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با شاعره أی آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت، و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی پروائی و دریدن پرده ریاکاران به حافظ تشبیه کرد و نوشت:« که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد، حافظ دیگری خواهیم داشت.»1
فروغ با آن موهای طلائی فرفری، با چشمهای درشتی که سپیدیش زیادتر از تیرگیش بود، و با آن لبهای درشتی که زیبائی خاصی داشت، در واقع همیشه دو نفر بود.
فروغ شیطانی که از در و دیوار بالا می رفت.
مثل پسرها روی نوک درختها می نشست و مثل شیطانک ها با کارهایش دیگران را به خنده می انداخت.2 
فروغ بسیار پر حرکت و شیطان و بی آرام بود، عجیب آزار می داد.
در مدرسه هم که بود با بچه ها نمی جوشید.
اغلب بچه ها با او بد بودند و می زدندش و او در مقابل، فریاد می کشید.
فضول بود و همه جا را باز می کرد.
حتی توی کاغذها و کتابهای بابا هم سرک می کشید و جستجو می کرد و برای این کار کتک می خورد.
.
.
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه، در سکوت ظهر
گوئی جهانی بود.
 تولدی دیگر، « آن روزها»، ص 12
 فروغ یک چهره دیگر هم داشت: فروغ غم زده.
بهانه گیر، لجوج و حساسی که با کمترین بهانه، ساعتها با صدای بلند گریه می کرد و به قول مادر بزرگ، خانه را روی سرش می گذاشت.
عاشق قصه بود، مادر بزرگ فصه های قشنگی می دانست و فروغ یک لحظه مادر بزرگ را آرام نمی گذاشت، به قصه ها گوش می داد.
دچار مالیخولیائی خاصی می شد.
این شخصیتهای دوگانه؛ درست مثل مهمانی که از در خانه وارد می شود؛ یک یا چند روز در آنجا می ماند و باز از همان در بیرون می رود؛ خودشان را نشان می دادند و بعد می رفتند.
اصلاً بهتر است همه چیز را از پدرم شروع کنم، چرا که او واقعاً همان نقطه اصلی و مبداءتمام پرسش ها است.
 چهره اش همیشه از یک خشونت عجیب مردانه پر بود.
او تلخ تلخ، سرد سرد و خشن خشن بود.
یک سرباز واقعی با یک چهره قراردادی یا بهتر بگویم با یک ماسک فرار دهنده و همیشه همینطور بود.
یادم می آید به محض اینکه صدای مهمیز چکمه هایش بلند می شد.
همه ما از حالی که بودیم بیرون می آمدیم و مثل موشهایی که بوی گربه را شنیده باشند، خودمان را از دیدرس و دسترس او دور می کردیم.
ولی همین پدر خشنی که ما را حتی با صدای پاهایش فراری می داد، گاه گاهی که به خود می آمد و ماسک از چهره اش فرو می افتاد، با شدیدترین احساسات ما را در آغوش می گرفت و زیباترین اشکها از گوشه چشمش سرازیر می شد.
چرا او نمی توانست همیشه خودش باشد، سؤالی است که ما خواهرها و برادرها بارها از هم کرده ایم و شاید هم این بزرگترین سؤال زندگی فروغ بود که برای همیشه بی جواب ماند.
و از همین جا است که تا اندازه زیادی حالات مختلف روحی فروغ، آشفتگی ها، اضطراب ها، تهدیدها، شک ها و سرانجام بی قراری های او به تجزیه و تحلیل گرفته می شود.
و جواب همه چراها به آسانی به دست می آید، زیرا که بچه ها همیشه دنباله رو پدرهای خود هستند و فروغ نیز دنباله رو پدر، و حاصل همه اندیشه ها، افکار و احساسات او بود.
پدر عاشق شعر بود و هست.
پدر جز مطالعه هیچ سرگرمی دیگری نداشت و ندارد.
پدر همه عمر به دنبال کشف و تحقیق بود و هست.
تمام خانه را به کتابخانه تبدیل کرده بود و هنوز هم تعدادی از آن کتابها با بی نظمی در اطاق خاک گرفته اش انباشته شده است.
شاید اگر دنبال دانسته ها و استعدادهایش را می گرفت چیزی می شد، اما کاری را که او نکرد فروغ کرد.1 
و فروغ اگرچه احساس تند، قدرت مطالعه و تحقیق و استعدادهای شعری خود را از پدر گرفت، از مادر هم صفا و مهربانی و ساده دلی را گرفت و آن که دلش حتی برای باغچه هم می سوخت در واقع مادر بود که در فروغ تجلی می کرد.
این پدر نظامی خلق و خوی عجیبی داشت.
 این پدر نظامی خلق و خوی عجیبی داشت.
فکر می کرد بچه ها باید به سختی های زندگی عادت کنند تا در آینده سرسخت و مقاوم بار بیایند.
این است که بچه ها را گاه گداری لای پتوی زبر و خشن سربازی می خواباند، با اینکه در خانه تشک و لحاف نرم و گرم بود.
برای اینکه وقت بچه ها در تعطیلات تابستانی به بطالت نگذرد، بچه ها را وا می داشت تا از کاغذهای باطله دفترچه های مشقشان، پاکت درست کنند.
آنوقت مصدر، پاکت ها را می برد و به بقال محل می فروخت و پولش را به بچه ها می داد که هر طور که دلشان می خواهد؛ خرج کنند!
پدر از بچه ها فاصله می گرفت، با آنها زیاد حرف نمی زد.
مگر وقتی که نصیحتش گل می کرد آنوقت آنها را از رختخواب بیرون می کشید، و نصیحتشان می کرد.
طبیعی است که بچه ها هم ـ که حال و حوصله نصیحت نداشتند ـ گوششان بدهکار این نصیحت نبود.
به نظر می آید که فروغ، با همه خشونت های پدر، بیش از دیگر بچه ها به او احترام می گذاشت؛ چرا که مردی بود اهل مطالعه.
شعر می خواند و فروغ با کنجکاوی در کتابهای پدرش بود که با ادبیات اخت و آشنا شد.
میان پدر و دختر تفاهمی در عالم شعر برقرار شده بود، اینکه فروغ نوجوان با شوق و شور اولین شعرش را به پدر نشان می دهد، نشانه همین تفاهم است: هیچ فراموش نمی کنم وقتی که فروغ برای اولین بار، شعر کوچکی گفت و آن را به من نشان داد.
من هنوز آن شعر را با خط فروغ دارم که با سبک نو سروده بود و با مصرع: « دور از اینجا، دور از اینجا» شروع می شد.
وقتی شروع به شعرگفتن کرد، تشویقش کردم.1 استعداد ادبی فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد انشاهایی که می نویسد، نوشته اوست!
مادر بزرگ، فروغ کوچولو را به دنیای قصه ها و افسانه ها می برد و مادر بزرگ با زبان بچه گانه، برایش از دنیای ناشناخته حرف می زد: از خدا، واز کسی که می آید و دیا را پر از روشنی و مهربانی می کند.
کسی که همه چیز را عادلانه میان همه قسمت می کند.
مادر بزرگ، با ایمان ساده و روشنش، به پرسش های آن دخترک کنجکاو، جوابهایی می داد که آرزوی همه مردم ساده دل است.
این حرفهای صادقانه، در ذهن کودک می نشست.
أی بسا که زمینه ذهنی شعر« کسی می آید» دنیای پاک و مؤمنانه مادر بزرگ باشد.
فروغ با همان زبان و از همان آرزو سخن می گوید.
هر چند دراین شعر طنزی عمیق هست و بینشی آگاهانه، بی آنکه شعار بدهد و فلسفه ببافد.
با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند.
ببینید زبان این شعر چفدر با زبان مردم عامی اخت و آشناست، و چطور باورها و خواستهای آنها را به راحتی در شعر می آورد: من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستاره قرمز دیده ام و پلک چشمم هی می پرد و کفشهایم هی جفت می شود و کور شوم اگر دروغ بگویم .
من پله های پشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را شسته ام ایمان بیاوریم .
« کسی که مثل هیچکس نیست»ص80 شعر از زبان یک دختر جوان دم بخت بیان می شود، که آرزومند است کار و بار شوهر آینده اش رونقی بگیرد.
فروغ با تعمیم آرزوهای ساده این دختر جوان، از رنجها و محرومیت های مردم ساده سخن می گوید: و نان را قسمت می کند .
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند و روز اسم نویسی را قسمت می کند و نمره مریضخانه را قسمت می کند .
..
و هر چه را که باد کرده است قسمت می کند ایمان بیاوریم .
« کسی که مثل هیچکس نیست» ص87 طنز این شعر متوجه ابتذال فرهنگ جامعه هم هست: فرهنگ سینمای فردین « پری دریائی کوچکی که شب از یک بوسه می میرد و صبح با یک بوسه به دنیا می آید»، خواب و خیالهای دخترکی است که « سالهای آغاز زندگی را .
در فضای مه آلود شمال .
» چشم به دریا باز می کند.
نخستین بازی هایش با « گوشواره های صدف بود .
با گوش ماهی ها، با اجساد مرغان ساحلی و سنگ پشت های تنبل کنار رودخانه.1 حتی دریا با خون و خاطره او در آمیخته است.
دریا در شعرش ظهوری زنده و ملموس دارد.
افسانه « پری دریائی کوچکی که شب از یک بوسه می میرد و صبح با یک بوسه به دنیا می آید» و « دلش را در نی لبک چوبی می نوازد» أی بسا که پرداخته تصورات شاعر با خواندن شعرهای رمانتیک شاعران اروپائی نیز باشد.
اما حس سنگین و خشنی که از دریا دارد، گوئی از اعماق خاطرات دخترک حساسی می جوشد که هیبت دریا را احساس کرده و تصور اجساد مرغان دریائی، ماهی ها و خرچنگ های مرده در ذهنش ریشه دوانده: نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد و ماهیان چگونه گوشت مرا می جوند چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
من سرد است و از گوشواره های صدف بیزارم ایمان بیاوریم .
« ایمان بیاوریم .
» ص29 فروغ گفته است که تصور می کنم از « پری دریائی غمگینی که دلش را در نی لبک چوبی می نوازد.
» می تواند، کاری تازه را شروع کند1 ؛ می بینیم که این تصور لطیف رمانتیک، چگونه به بیانی خشن وهولناک از حس زوال و تباهی بدل می شود.
فروغ همیشه از سالهای کودکی با حسرت یاد می کند: عطر اقاقی در فضای شعرش پراکنده است؛ و صدای گنجشک ها که « حس جاری طبیعت اند» و غم کودکانه او، وقتی گنجشک مرده أی را خاک می کند.
فضای شعر، خانه و محله قدیمی آنهاست.
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر آن بام های بادبادکهای بازیگوش آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها تولدی دیگر،« آن روزها»، ص9 سالهای شاد و بی خیال کودکی، و دوران خیالبافی های نوجوانی دخترک، در آن خانه قدیمی گذشت، خانه أی با ایوان بلند و هشتی تاریک و حیاط پر از گل و گلدان، حوض های ماهی رنگارنگ و عطر اقاقی ها در کوچه می پیچید و غرایز خفته را در دلهای جوان بیدار می کرد.
این است آن دنیای پاک، زیبا و خیال گونه أی که خاطره اش روح افسرده شاعر را تازه می کرد.
فروغ کودک بود.
کودک زیست و کودک ماند.
شعر و زندگی او، شعر معصومیت است و پاکی و پاکدلی: « فروغ حتی وقتی 30 ساله شده بود، باز هم عین بچه ها رفتار می کرد.
روی دوش مادر سوار می شد.
کاغذ پاره می کرد.
او در تمام عمرش یک بچه بود.» او بعضی وقتها جدی بود و بعضی وقتها مثل یک بچه پنج ساله.
در لحظه های عشق .
شاد بود.
هیجان زده بود، شلوغ می کرد.
سر و صدا راه می انداخت و .
اما همیشه این حالتها، کوتاه بود.1 شعر فروغ، شعر حسرت کودکی است؛ در وحشتناک ترین و ظالمانه ترین لحظه های زندگیش؛ به لحظه های پاک و روشن کودکی باز می گشت.
در « آینده» جز زوال و تباهی نمی دید.
چنان شیفته سادگی و معصومیت کودکی بود، که نوستالژی سالهای خیال انگیز نوجوانی هم دیگر جاذبه گذشته را نداشت؛ هفت سالگی دیگر لحظه شگفت عزیمت است و غرقه شدن در انبوهی از جنون و جهالت.
گوئی این فرخی سیستانی است، که به زبان امروز، حدیث درد می کند.
فرخی بر جوانی دریغ می خورد، که جلوه جوانی را ندید و نشناخت:« جوانی من از کودکی یاد دارم/ دریغا جوانی، دریغا جوانی .
» اما فروغ گذار از کودکی به بلوغ و آگاهی را جهل و جنون می داند.
از همان سال که به مدرسه می رود.
عصمت کودکی بر باد می رود، و دنیای خشک، خشن و بی رحم« خودآگاهی» به تنهائی، بی خیالی و حضور پری وار در عالم قصه ها امان نمی دهد.
این فراز هایی است از سالهای کودکی و نوجوانی فروغ فرخزاد.
روحیه متضاد فروغ در همین سالها شکل می گیرد.
بارزترین خصیصه روحی او، سرسختی و سرناترسی اوست.
آن دخترک ضعیف، اراده أی قوی دارد.
با بچه های بزرگتر از خودش در می افتد، کتک می خورد، اما از حرفش در نمی گذرد.
در تحربه