مقدمه
 برای دیدن چهره زنان ایرانی در دفاع هشت ساله، آئینه ای شفاف تر از گفتار و نوشتار خود آنان نیست.
زنانی که در خطوط مختلف نبرد ایستادند تا از آنچه که دوست دارند، دفاع کنند.
بسیاری از این زنان به خاک افتادند، بسیاری به اسارت دشمن درآمدند، بسیاری زخم برداشتند.
بسیاری بر بالین مجروحان جنگ بیدار ماندند و آنانی که به خانه بازگشتند بسیار نیستند.
برای این زنان هنوز جنگ به پایان نرسیده است.
زیرا همواره رنج شچم انتظاری و زخم هایی که با آن همخانه اند، چون تابلویی از دل شان آویخته است.
دیواری از امید، که هاشورهایی از روشنی بر آن تابانده است.
 خلاصه:
 اکنون خاطره ای از فداری و صبر و امید یکی از زنانی که در شهریور 59 در آغاز هجوم ارتش بعثی به خاک کشورمان در صحنه های نبرد حضور داشته از زبان خودش برایتان بیان می کنم.
او دختری خرمشهری به نام مریم امجدی زنجانی است.
به قول دیگران امجدی خدای خاطره است.
اما گذشت سالها، ناراحتی میگرن و سر و کله زدن با 2 دختر و 2 پسر که ثمره زندگی مشترکش هستند، دست به دست هم داده و بسیاری از وقایع آند نفرها را که در آن حضور داشته، از یادشان برده اند.
به سختی اسامی اشخاص و اماکن را به خاطر می آورد.
اطمینان دارم شما هم بعد از خواندن این مجموعه خاطره، تصویر یک دختر 17 ساله خرمشهری را در حالی که یک کلن رول ور دور کمرش بسته و با یک اسلحه ژ-ث دوخشابه پا به پای مردان در برابر دشمن خط آتش می بندد، برای همیشه به ذهن می سپارد.
 به یاد پدرم میرنعمت الله امجد زنجانی
  حاصل ازدواج مادر و اقاجان، دخ فرزند بود: پنج پسر و پنج دختر به اسم های: فریده، علیؤ مریمؤ نرگس، محمد، افروز، خدیجه، حسن و حسین(دوقلو) و دست آخر عباس.
همه ما را به غیر از حسن و حسین و عباس، مادربزرگم همه گل خواجه سیحونی که مامای محلی قابلی بود، در خانه خودمان کبه دنیا آورد.
مادرم می گفت 19 تیر 1342 (همان روزی که من به دنیا آمدم) آقاجان، آقاجان تو، نهال درخت بید قشنگی را توی باغچجه کنار حوض پنج پر قشنگ کاشت.
آقا اسم شناسنامه ای مرا مریم گذاشته بود، اما مادرم الهام صدا می کرد.
شکل و قیافه ام شبیه مادرم بود.
 روزها پشت سر هم گذشتند.
من به سن مدرسه رسیدم.
سالهای اول مدرسه در حال و هوای درس و بازی گذشت.
روز جمعه که می شد دوست داشنم تا ظهر بخوابم، اما آقاجان صبح زود بلندمان می کرد.
بعد از خواندن نماز صبح به دعای ندبه می رفتیم.
تابستان ها آقام من و نرگس را با خواهر بزرگم فریده پیش خانم افشار در عصمتیه می فرستاد تا قرآن یاد بگیریم.
جایی شبیه حوزه که در آن، خانم ها قرآن و رساله می خواندند و تفسیر یاد می گرفتند.
  رفتن من به عصمتیه، فقط برای روخوانی و یاد گرفتن احکام رساله بود.
در خانه خودمان رساله ای داشتیم که مال آقای خمینی (ره) بود.
اقاجان می گفت: «چند سال پیش که به کربلا سفر کرده بودم، سری هم به نجف زد و این رساله سبزرنگ را از آقای خمینی گرفتم.» من از روی همان رساله، احکام را از بر می کردم.
به اجبار آقاجان، از روز اولی که به راهنمایی رفتم، چادر سر کردم.
آقا در مورد ذخترهایش تعصب خاصی داشت.
در خانه حتماً باید دامن و شلوار به پا می کردیم.
دخترهای مدرسه بی حجاب بودند و از اینکه من روسری بر سر داشتم، تعجب می کردند.
یک بار از آنها پرسید: «تو هر روز روزه می گیری؟» «گفتم: نه چطور مکه»؟
گفت: آخه، هر کس روزه می گیریه، روسری سرش می کنه!» برایش توضیح دادم، که این طور نیست و ما باید خودمان را از نامحرم بپوشانیم در کلاس سوم راهنمایی بودم که متوجه شدم برادرم علی، با دوستانش کارهایی مخفیانه می کند.
آنها به اتاق می رفتند و در را از پشت می بستند وروی کاغذ چیزهایی می نوشتند.
بعدها فهمیدم که اسم آن کاغذها اعلامیه است.
کم کم پای آقاجان هم به این کارها باز شد.
اوایل، در حد شرکت در جلسات و روضه خوانی و گوش دادن به صحبت های آقای کافی، واعظ مشهور فعالیت می کرد.
آقاجان در کارهای خیر هم دست داش.
تا آنجا که می توانست به فقرا کمک می کرد این اواخر در راهپیمایی وهم شرکت می کرد و به مجالس سخنرانی ضد حکومتی (شاه) می رفت.
 مردم خرمشهر در خیابانها و دانش آموزان در مدرسه ما شعار ضد حکومتی می دادند و عکس شاه را سر و ته آویزان می کردند.
شور و حال آقاجان، علی و بقیه روی من هم اثر گذاشت و به جمع آنها پیوستم.
در راهپیمایی دست هایمان را مشت کردیم و فریاد می زدیم: «محصل به پا خیز، برادرت کشته شد» و پر و جوان همصدا می گفتیم: «بگو مرگ بر شاه».
راهپیمایی عید قربان سال 57 را همیشه به خاطر دارم که من و علی ره راهپیمایی رفتیم و عکس اقای خمینی و اعلامیه پخش می کردیم مأمورها سر رسیدند و شلیک هوایی شروع شد.
مأمورها برادرم علی را در خیابان دستگیر کردند.
آقاجان بعد از دستگیری علی، آن قدر دنبالش گشت تا بازداشتگاهش را پیدا کرد.
یکی دو روز بعد با قید ضمانت و کلی قول و قرار آزاد شد و به خانه آمد.
مادر مرتباً می پرسید: «با او چه کرذنذ؟» و اقاجان می خندید و می گفت: «هیچی، موی سرش را تراشیده کمی شلاق خورده!» از او تعهد کتبی گرفت که دیگه در راهپیمایی ها شرکت نکنه» انا درست فرداری آن روز علی دوباره به خیابان رفت و روز از نو، روزی از نو.
روزها کارمان، شعار دادن و فرار کردن بود و شب ها شعار نوشتن.
دی ماه شاه از ایران فرار کرد.
در بهمن ماه فردای روزی که قرار بود آقای خمینی به ایران بیاید، همه به خیابان ریختیم و فریاد زدیم: «وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد» و «اماما، اماما، قلب ما باند فرودگاه توست.»
 دوازده فروردین 58، روز رأی دادن به جمهوری اسلامی بود.
هر کس موافق حکومت اسلامی بود برگه سبز و هرکس مخالف بود، برگه قرمز به صندوق می انداخت.
صندوق های رأی را در مساجد گذاشته بودند.
در مسجدالنبی من اولین کسی بودم که با کارت شناسایی مدرسه رأی دادم.
 بعد از پیروزی انقلاب تابستان به عصمتیه رفتم و در برنامه های سخنرانی شرکت کردم.
بیشتر این سخنرانی ها توسط خانم افشار انجام می شد.
پس از چند جلسه متوجه شدم که خط فکری خانم افشار عوض شده و طرفدار مجاهدین خلق است.
هر وقت که جنبشی ها 0مجاهدین) در سطح شهر برنامه ای می گذاشتند، او برایشان سخنرانی می کرد.
این بود که دیگر به عصمتیه نرفتم و عضو حزب جمهوری شدم.
بیشتر بچه هایی که بعدها عضو سپاه خرمشهر شدند، عضو این حزب بودند.
فعالیت جنبشی ها (مجاهدین) و خلق (خرابکاری های از طرف آمریکا و عراق) عرب زیاد شده بود.
خلق عرب کارشان به بمب گذاری در گوشه و کنار شهر رسیده بود.
بچه های حزب جمهوری و عده ای از طرفداران انقلاب به خاطر اعتراض به بمب گذاری آنها، در مسجد جامع تحصن کردند.
در این تحصن، روزه سیاسی گرفتیم و سه روز غذا نخوردیم.
بتول کازرونی، فاطمه زنده باد، کبری عارف زاده و زکیه محمدی که بعدها با آنها آشنا شدم در آن تحصن شرکت داشتند.
برادرم علی هم مثل من کمتر به خانه می آمد او بعدها عضو رسمی سپاه شد.
بقیه اهل خانه، سرگرم درس و مدرسه خودشان بودند.
در همین روزها بود که امام دستور تشکیل جهاد سازندگی دادند.
من جزء اولین نفراتی بودمک که ثبت نام کردم و جهادی شدم.
جهاد سازندگی شامل اتاق کمیته بهداشت، اتاق کمیته فرهنگی، و غیره بود که من عضو گروه امداد و عمران شدم.
برایمان یک دوره امداد از قبیل تزریقات و پانسمان و سایر موارد گذاشتند.
همزمان در کمیته فرهنگی هم که مسئولش آقای منصور گلی بود، ثبت نام کردم.
 آقای گلی چون برادرم را می شناخت و از اینکه درجهاد شرکت می کردم، خوشحال بود.
مسئولان جهاد برای برنامه ریزی کردند.
ابتدا کلاسهای آموزشی مانند: آموزش امداد.
آموزش عقیدتی، آموزش … برگزار شد.
کلاس ها که مدت آن ده روز بود در ساختمان جهاد تشکیل شد.
بین کلاس ها ما را برای آموزش عملی گروه بندی کرده و به نوبت سوار جیپ می کردند و به روستاهای اطراف شهر می بردند.
یک بار ما را برای ضدعفونی کردن نهر آب به روستایی بردند و گفتند که باید این مقدار کلر وارد آب کنیم تا آب تصفیه شود.
همینطور با روستایی ها صحبت می کردیم که زیاد بچه دار نشوند.
هر فرصتی پیدا می شد، به قسمت عمران جهالد هم کمک می کردم.
بچه های عمران به روستاهایی می رفتند که حمام و توالت نداشتند.
آنها برای مردم سرویس بهداشتی درست می کردند.
کار ما در این واحد بردن و آوردن آجر بود.
 آقای گلی چون برادرم را می شناخت و از اینکه درجهاد شرکت می کردم، خوشحال بود.
کار ما در این واحد بردن و آوردن آجر بود.
بچه های عمراه 8-7 نفر بیشتر نبودند.
یکی بنایی می کرد، دیگری مثل ما مصالح می آورد.
یکی از برادرها «احمد غبیتی» جوانی 22 ساله بود که بعدها به شهادت رسید.
برادر دیگری علیرضا آهنکوب بود که بعدها به اسارت عراقی ها درآمد.
جهاد، تازه تأسیس بود و وضع مالی خوبی نداشت.
به سازمانهایی که وضع مالی خوبی داشتند.
مثلاً کشتیرانی و غیره می رفتیم، از آنها کمک نقدی می گرفتیم.
مواد غذایی می خریدیم و با کمک برادر محمد نورانی که مسئول بسته بندی و پخش آذوقه بود، آنها را بین مردم روستاها می کردیم.
در آن زمان از جهاد حقوق نمی گرفتیم.
اوایل زمستان 58 بود که به ما خبر دادند، هر لحظه ممکن است سیل روستای عباره و چند روستای دیگر اطراف خرمشهر را ویران کند.
با عجله با برادران جهادی به منطقه عباره اعزام شدیم.
در روستا مردم را از خواب کردیم و آنها را از روستا بریون بردیم و خدمان هم گونی هایی که با خودمان آورده بودیم پر از گل و خاک کردیم تا با آن در برابر سید سد ببندیم.
قرار شد مردم عباره تا بازسازی روستایشان همان جا بمانند به همین دلیل سیل تلفات جانی نداشت.
در حد توانم به مردم سیل زده کمک کردو.
بعد مشغول درس و مدرسه شدم.
در همان سالل تحصیلی، بسیج مستضعفین تشکیل شد و من هم در آنجا ثبت نام کردم.
در آنجا کلاسهای آموزشی گوناگونی برگزار می شد کسانی که به ماآموزش تیر اندازی و عملیات تخریب مثل کار با TNT ، انفجار و چاشنی را به ما یاد می دادند عبارت بودند از فتح الله افشار که بعد از جنگ به دلیل مبتلا شدن به سرطان درگذشت و دیگری برادر حیدر حیدری بود که در اولین روزهای جنگی به شهادت رسید.
نیمی از سرش را ترکش برده بود.
همچنین برادر افشانی، غبیتی و علیرضا هم آموزش نظایمهؤ سینه خیز رفتنش، خیز سه ثانیه و پنج ثانیه و باز و بسته کردن اسلحجه را به عهده داشتند آنها به ما می گفتند، نفستان راحبس کنید و بخه حالت سینه خیز و درازکش تیراندازی کنید.
مدت دورخ آموزش یک هفته بود سال تحصیلی که تمام شد برای سپاه ذخیره ثبت نام کردم.
اواخر تابستان 59 بود که دو نفر از برادران به نام بیژن طالبی و موسی بختور در درگیریهای مرزی با عراق به شهادت رسیدند.
خودم را برای سال تحصیلی 60-59 آماده می کردم که بسیج از ما خواست به خانواده هامان اطلاع بدهیم که در صورت نیاز باید برای امدادگری یا نبرد به مناطق مرزی مانند شلمچه برویم.
من از پدر و مادرم رضایت گرفتم.
خوشحال بودم از اینکه من هم می توانستم در جنگ شرکت کنم.
صبح روز سی و یکم شهریور با حدود ده نفر از خواهرانی که دوره آموزش نظامی بسیج را دیده بودند، در استادیوم خرمشهر جمع شدیم.
برادر حسین فرزانه، مسئول بیج خواهران در مورد محلی که به آنجا می رفتیم، فاصله ای که با شهر داشت و وجود توپ، خمپاره و سر و صدا در آنجا صحبت کرد و از ما خواست که همیشه آماده باشیم.
می گفت: «ما شما را به این خاطر به آنجا می بریم که به مجروحان کمک کنید.
در صورت زخمی شدن آنها در درگیریهای مرزی، شما باید به آنها آمپول کزار تزریق کنید، کمکهای اولیه را انجام دهید و حتی در صورت نیاز آتل بندی هم کنید.
وقتی که می خواستیم به شلمچه اعزام شویم هنگام خارج شدن، صدای انفجار توپ و خمپاره تمام شهر را فرا گرفت.
برادران فریاد کشیدند: «سینه خیز برید، سنگر بگیرید تا زخمی نشین».
سر و صدا قطع نمی شد.
شهر را یکسره می کوبیدند.
درگیری از مرز به شهر رسیده بود.
اولین باری بود که چنین صداهایی را می شنیدیم.
صدای انفجار گلوله ها به حدی زیاد بود که فکر می کردیم، همه چیز در حال خراب شدن روی سرمان است.
صداها نزدیک و پشت سر هم بود.
به برادران خبر دادند که: «نمی شود خواهران را جلوتر برد.
آنها