دوران کودکی
محمدبنعبدالله (ص) یک رنجبر به تمام معنای واقعی بود در بین مشاهیری که در دوره طفولیت و آغاز جوانی رنج بردهاند هیچکس را نمیتوان یافت که باندازه پیغمبر اسلام در کودکی و جوانی رنج برده باشد.
من تصور میکنم یکی از علل اینکه در قرآن بدفعات توصیه شده نسبت به یتیمان و مساکین ترحم نمایند و از آنها دستگیری کنند همین بود که محمدبنعبدالله(ص) دوره کودکی را با یتیمی گذرانید و در آغاز جوانی بسیار بیبضاعت بود.
وقتی پیغمبر مسلمین چشم بدنیا گشورد پدرش از دار دنیا رحلت کرده بود و با اینکه محمد(ص) از طائفه مزبور در مکه احترام داشتند مادر محمد(ص) مجبور شد که بمدینه نزد خویشاوندان خود برود که شاید بتواند فرزندش را در آنجا و با کمک خویشاوندان بزرگ نماید زیرا بعد از مرگ عبدالله پدر محمد آن طفل یتیم و مادرش از مال دنیا هیچ نداشتند.
بعد از اینکه مادر و فرزند بمدینه رسیدند مادر محمد(ص) موسوم به آمنه که جوان بود با سرودن شعر خود را از اندوه مرگ شوهر و تنهائی و تهیدستی تسلی میداد.
در آن موقع عدهای از زنهای طبقات محترم در عربستان شعر میسرودند.
سه نفر از مورخین اسلام باسم سیوطی- ابنسعد- حمیدالله- میگویند بعد از اینکه محمد(ص) بمدینه رسید واقعهای برایش پیش آمد که جهت آن طفل تازگی داشت.
واقعه مزبور این بود که محمد(ص) بعد از رسیدن بمدینه برای اولین بار توانست که در یک برکه که از آب غوص نماید و از هر طرف بدن خود را از آب محاط ببیند.
در مکه آب و آذوقه کم بود و برکهای وجود نداشت که اطفال بتوانند بخصوص در روزهای گرم تابستان در آن آبتنی کنند ولی در مدینه برکه وجود داشت و کودکان در فصل تابستان لباس خود را از تن بیرون میآوردند و وارد آب میشدند و احساس خنکی میکردند و محمد(ص) نیز مثل کودکان مدینه ولی برای مرتبه اول در آب برکه آبتنی کرد.
خویشاوندان( آمنه) بعد از ورود او و پسرش به بیوه جوان مرحوم عبدالله کمک کردند ولی افسوس که اندکی بعد از ورود به مدینه مادر محمد(ص) بیمار شد و بزودی حال زن جوان طوری وخیم گردید که همه دانستند خواهد مرد.
رسم اعراب این بود که وقتی حس میکردند که شخصی در حال احتضار است خویشاوندان اطرافش را میگرفتند و دائم با او حرف میزدند تا محتضر در آستانه مرگ خود را تنها نبیند و بیم نداشته باشد.
رسم اعراب این بود که وقتی حس میکردند که شخصی در حال احتضار است خویشاوندان اطرافش را میگرفتند و دائم با او حرف میزدند تا محتضر در آستانه مرگ خود را تنها نبیند و بیم نداشته باشد.
آنهائی که اطراف آمنه را گرفته بودند پیوسته حرف میزدند که آنزن جوان متوحش نشود و آمنه گاهی چیزی زیر لب میگفت.
یکوقت محمدخردسال دید که دیگر مادرش جواب نمیدهد و خود را روی سینه مادر انداخت و شیونکنان گفت مادر… مادر… چرا جواب نمیدهی؟
ولی روح از کالبد مادر جوان پرواز کرده بود.
زنهائی که خویشاوندان آمنه بودند او را عریان کردند و بدنش را شستند و بعد محمد دید که کفن بر مادرش پوشانیدند و او را بردند و در قبرستان موسوم به( ابوا) دفن کردند.
در عربستان رسم نبود که مرده را با تابوت دفن کنند برای اینکه بمناسبت کمیابی چوب ساختن تابوت خیلی گران تمام میشد و ( آمنه)را مثل سایر اموات بدون تابوت بخاک سپردند.
بعد از اینکه قبر را پوشاندند و خویشاوندان مراجعت کردند دیدند که محمد نیست و برگشتند و مشاهده نمودند محمد روی قبر مادر نشسته و او را صدا میزند و میگوید چرا به خانه مراجعت نمیکنی مگر نمیدانی که من غیر از تو کسی را ندارم.
محمد که از پدر و مادر هر دو یتیم شده بود از آن پس روزها در گوشهای مینشست و وقتی کودکان باو نزدیک میشدند و از وی دعوت میکردند میگفت مرا بحال خود بگذارید من نمیتوانم با شما بازی کنم.
طوری اندوه مرگ مادر آن طفل خردسال را ملول کردهبود که غذا نمیخورد و خویشاوندان ( آمنه) میدیدند که روزبروز آن طفل لاغرتر میشود.
محمد(ص) پدر بزرگی باسم عبدالمطلب داشت که در مکه بسر میبرد و پیرمردی بود یکصدو هشت ساله و خویشاوندان( آمنه) طفل را نزد پدر بزرگش فرستادند.
عبدالمطلب وقتی محمد(ص) را دید محبت آن طفل در قلبش جا گرفت و بقدری نسبت به محمد علاقمند شد که او را به ( دارالندوه) برد.
( دارالندوه) عبارت بود از مجلس شورای مکه که فقط مردان طائفه قریش مجاز بودند که در آن حضور بهم رسانند آنهم مشروط بر این که چهل سال از عمرشان گذشته باشد.
ولی عبدالمطلب محمد(ص) را با خود به (دارالندوه) میبرد و روز اول چند نفر از اعضای آن مجلس بر عبدالمطلب ایراد گرفتند که چرا یک کودک را با خود بآن مجلس بزرگ آورده ولی آنها نیز طوری مجذوب آن طفل شدند که هر دفعه که محمد(ص) با جد خود به مجلس شورا میآمد بزرگان قریش او را نوازش میکردند.
ولی افسوس که عبدالمطلب هم دوسال بعد در سن یکصدودهسالگی جهان را وداع گفت و باز محمد(ص) تنها ماند.
درآن موقع از سن پیغمبر اسلام هشت سال میگذشت و عموی او ابوطالب عهدهدار سرپرستی وی گردید.
ابوطالب بقول اعراب کنیه عموی پیغمبر بود.
اعراب قبل از اسلام از دختر متنفر بودند و بطوریکه میدانیم دختران خود را زنده بگور میکردند تا اینکه ننگ نگاهداری و بزرگ کردن آنان را متحمل نشوند.
ولی در عوض از داراشدن پسر خوشوقت میشدند و داشتن پسر برای هرمرد عرب مایه مباهات بود و نام پسر را بر خود مینهاد و این نام را کنیه میخواندند.
مثلاَ ابوطالب یعنی پدر طالب و عموی پیغمبر اسلام پسری داشت که اسمش طالب بود و وی نام پسر را بر خود نهادهاست.
خود محمدبنعبدالله(ص) پیغمبر اسلام هم دارای کنیه ابوالقاسم بود زیرا پسری داشت موسوم به قاسم که زندگی را بدرود گفت.
ابوطالب عموی پیغمبر مردی شریف بود ولی بضاعت نداشت و میباید عدهای کثیر از خانواده خود را اعاشه نماید.
او نمیتوانست که وسائل محمد(ص) خردسال را فراهم نماید و آن طفل مجبور شد که از هشتسالگی برای تأمین امرار معاش خود کار کند.
گرچه محمد(ص) دارای عمو بود و ابوطالب به ظاهر سرپرستی وی را برعهده داشت ولی لزوم تأمین معاش یک خانواده بزرگ مانع از این میشد که ابوطالب بتواند وسائل رفاه محمد(ص) را فراهم نماید و برای او لباس خریداری کند و پایافزار بر پای آن طفل یتیم بپوشاند.
لذا در دورهای از عمر که اطفال دیگر تمام اوقات خود را صرف بازی میکردند محمد خردسال مجبور شد که تمام اوقات خود را صرف کار برای تحصیل معاش نماید آنهم یکی از سختترین کارها یعنی نگاهداری گله در گرمای تابستان در صحراهای عربستان.
تحقیق در وضع زندگی محمد هنگام طفولیت نشان میدهد اندیشهای که سبب گردید بالاخره آن طفل یتیم از طرف خداوند برای پیغمبری مستعد شناخته شود از طفولیت در او راه یافت و از همان موقع که محمد در صحراهای گرم تابستان گله میچراند عادت کرد که در خود فرو برود و فکر کند و صحرا برای اندیشهکردن و در خود فرورفتن بهترین مکان است.
مذاهب بزرگ گذشته از این جهت از صحراهای گرم بوجود آمد که صاحبان ادیان مجال زیاد داشتند که در آن صحاری وسیع درباره خداوند و راز خلقت و تکلیف سرنوشت نوع بشر فکر کند.
در هر حال پیغمبر اسلام از سن هشتسالگی مجبور شد که برای تحصیل یک قرص نان و چند خرما و یک جامه و یک پایافزار در صحرا گله بچراند او هر بامداد از شهر خارج میشد و تا شب به تنهایی در صحرا بسر میبرد و نظر به آسمان نامحدود و افق وسیع در شب میدوخت قبل از اینکه آفتاب غروب کند گله را به آبادی برمیگرداند و شب به منزل عمویش عبدالمطلب میرفت و میخوابید.
قاعده کلی این است که اطفال یتیم قبل از کودکان دیگر دارای رشد عقلی میشوند زیرا کسی آنها را نوازش نمیکند و غبار ملامت را از چهره آنان نمیزداید.
هیچ مادر و پدر مهربان طفل یتیم را در برنمیگیرد که ببوسد و در اعیاد بزرگ کسی برای یتیمان لباس و پایافزار نو خریداری نمینماید.
پسری که نه پدر دارد و نه مادر و از هشتسالگی مجبور است کار کند و نان بخورد میفهمد که جزء بخود به هیچ کس نباید اتکا داشته باشد و چاره مشکلات خود را فقط از خودش بخواهد.
یکروز که محمد(ص) گله خود را از صحرا به آبادی برمیگرداند کسانی که او را دیدند مشاهد کردند که آن طفل معصوم پایافزار ندارد و با پای برهنه روی ریگهای گرم بیابان راه میرود.
زحمات زیاد و تنهایی و قبول مسئولیت طوری محمد(ص) را قبل از وقت فکور و متین کرد که ابوطالب بعد از اینکه محمد به دوازده سالگی رسید تصمیم گرفت که او را با خود به مسافرت ببرد.
دوران جوانی : یک قسمت از اقدامات محمد(ص) در سنوات قبل از بعثت نشان میدهد که آن مرد بدون تردید استعدادی برتر از دیگران داشته و مغز او در مسائل اجتماعی و سیاسی و حقوقی چیزهایی استنباط میکرده که به عقل دیگران نمیرسیده است.
ابوطالب عموی پیغمبر(ص) برادرزاده خود را دوست میداشت ولی بیبضاعت بود و نمیتوانست پیوسته از برادرزاده خود استفاده کند.
ولی بازرگانان مکه شهرت امانت محمد را شنیده بودند و میل داشتند که او را وارد خدمت خود کنند.
یکی از بازرگانان درصدد برآمد که از محمد( امین) دعوت نماید که وارد خدمت او شود و با کاروانهای بازرگانی وی به مسافرت برود.
محمد(ص) دعوت خدیجه را به اطلاع عمویش رسانید و با او شور کرد که آیا پیشنهاد آن زن را برای ورود به خدمت او بپذیرد یا نه؟
ابوطالب گفت خدیجه زنی است ثرومند و میتواند مزد خوبی به تو بدهد و من عقیده دارم که پیشنهادش را بپذیر.
تا آن تاریخ خدیجه دو شوهر کرده بود و پسری داشت موسوم به( هند) و دختری باسم( هنده).
خدیجه چون بازرگان بود درمکه باسم( تاجره) معروفیت داشت و در یکی از بهترین خانههای مکه میزیست.
( محمد) نزد ( خدیجه) برگشت و آمادگی خود را برای مسافرت اعلام نمود و خدیجه گفت که تو باید با کاروان من بسوریه بروی و در این سفر دو نفر از نزدیکان من با تو همراه است یکی برادرزادهام( خزیمه) و دیگری غلام من موسوم به( میسره).
محمد با کاروان خدیجه که سرپرستی آن را بر عهده داشت حرکت کرد و وارد سوریه شد تا اینکه به( بصرا) رسید.
بعد از اینکه محمد از سفر سوریه مراجعت کرد خدیجه یک شتر نر را بعنوان مزد آن مسافرت باو بخشید.
برای اینکه بدانیم قیمت یک شتر در آن موقع چقدر بوده بهای آنرا با چیزهای دیگر در همان موقع میسنجیم.
بهای یک شتر نر در آن دوره در مکه چهارصد درهم بود ویک غلام از یکصدو پنجاه درهم تا هشتصد درهم میارزد و بهای غلام بسته به جوانی و پیری و زیبائی و زشتی او بود.
یک گوسفند در بازار مکه چهار درهم ارزش داشت و یک کجاوه را که روی شتر مینهادند میتوانستند به سیزده درهم خریداری نمایند.
یک کلنگ که با آن زمین را حفر میکردند شش درهم بفروش میرسید و یک قرص نان در بازار مکه یک ششم درهم قیمت داشت و لذا خیلی گران بود و در مکه فقط کسانی که بضاعت داشتند میتوانستند نان بخورند و دیگران از خوردن نان محروم بودند و با شیر شتر و خرما تغذیه میکردند.
محمد(ص) بعد از مراجعت از سوریه از مزدی که از خدیجه گرفت راضی شد و خدیجه هم از خدمت وی راضی گردید و باز او را با کاروان خود به سفر فرستاد.
ازدواج محمد(ص) و خدیجه وقتی محمد از سفر دوم مراجعت کرد هنگامی که میخواست وجوهی را که دریافت کرده بود به خدیجه بپردازد( تاجره) او را با نظر دقت نگریست و دید که محمد(ص) جوانی است زیبا و دارای چشمها و موهای سیاه.
چشمهای محمد درشت و گیرنده بود و خیلی بینائی داشت و موهای سرش بلند و بدوشانهاش میرسید در وسط سر به رسم اعراب فرق را باز میکرد و چون در اکثر مواقع هنگام صحبت تبسم مینمود دندانهای سفیدش نمایان میگردید و دهان خوش ترکیبش تولید محبت میکرد.
علاوه بر زیبائی بوی خوش که همواره از محمد به مشام میرسید سبب میگردید که مردم خواهان معاشرت با او در دوره جوانیاش باشند.
در آن موقع اعراب عطر بکار میبردند و معطرکردن بدن و همچنین معطرنمودن خانه کعبه و خانههای مسکونی در مکه و مدینه مرسوم بود و محمد(ص) بطوری که مورخین عرب گفتهاند عطرهائی بکار میبرد که زننده نباشد.
این موضوع از عوامل نفوذ کلام محمد به شمار میآمد زیرا آنچه میگفت در ذهن شنونده مینشست و فراموش نمیکرد.
بعد از اینکه محمد بهای کالا را تحویل داد خدیجه با چند سئوال غیرمستقیم خواست بفهمد که آیا محمد( امین) میل دارد با او ازدواج کند؟
ولی جوابهایی که محمد به