به نام خداوند جان و خرد
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده و رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
زنام و نشان و گمان برترست
نگارنده برشده گوهرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی،مرنجان دو بیننده را
نه اندیشه یابد بدو نیز راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیاید بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را ستاید که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی رابیایدت بست
شکایت پیرزن
روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کز آتش فساد تو جز دود آه نیست
روزی بیا به کلبه ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه نشینان گناه نیست
هنگام چاشت سفره بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست
از تشنگی کدو بنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
سنگینی خراج به ما عرصه تنگ کرد
گندم توراست حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست
ویرانه شد زظلم تو هر مسکن و دهی
یغماگراست چون تو کسی، پادشاه نیست
جمعی، سیاهروز سیه کاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد، هیچ کس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان، هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست
(دیوان، پروین اعتصامی)
حکایت
هر صناعت که تعلق بتفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر بخلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب بجمع نیاید، زیرا که جز بجمعیت خاطر چنان کلمات باز نتواند خورد.
آورده اند که یکی از دبیران خلفاء بنی عباسی- رضی الله عنهم- بوالی مصر نامه می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده، و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین، ناگاه کنیزکش درآمد و گفت:« آرد نماند» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که آرد نماند، چنانکه آن نامه را تمام کرد و پیش خلیفه فرستاد و ازین کلمه که نوشته هیچ خبر نداشت.
چون نامه بخلیفه رسید و مطالعه کرد، چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آنرا بر هیچ حمل نتوانست کرد، که سخت بیگانه بود.
کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال از او باز پرسید.
دبیر خجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد.
خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:« اول این نامه را بر آخر چندان فضیلت و رجحان است که قل هو الله احد را بر تبت یدا ابی لهب، دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را بدست غوغا مایحتاج باز دادن» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز بغور گوش او فرو نشد، لا جرم آنچنان گشت که معانی دو کون در دو لفظ جمع کردی.
(چهارمقاله، نظامی عروضی)
(چهارمقاله، نظامی عروضی) می تراود مهتاب می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب کیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک، غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح می خواهد از من، کز مبارک دم او، آورد این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای “تن ساقه گلی”، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می شکند!
دستها می سایم، تا دری بگشایم.
به عبث می پایم، که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان، بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز.
بر دم دهکده مردی تنها، کوله بارش بر دوش دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
(نیمایوشیج، معاصر) آینه حسن (دیوان، ادیب الممالک فراهانی) خواجگی دنیا آن شمع را دیده ای که در لگن برافروخته اند و محبت او در دل اندوخته، و طایفه ای برگرد او درآمده و حاضران مجلس با او خوش برآمده هر کس بمراعات او کمربسته، و او بر بالای طشت چون سلطان نشسته، که ناگاه صبح صادق بدمد.
همین طایفه بینی که دم در دمند، و بتیغ و کارد گردنش بزنند، از ایشان سؤال کنند که ای عجب همه شب طاعت او را داشتید چه شد که امروز فرو گذاشتید؟
همان طایفه گویند که شمع بنزدیک ماچندان عزیز بود که خود را میسوخت، و روشنایی جهت ما می افروخت اکنون چون صبح صادق تاج افق بر سر نهاد و شعاع خود بعالم داد شمع را دیگر قیمت نباشد و ما را با او نسبت نه.
پس ای عزیز من، این سخن را بمجاز مشنو که خواجگی دنیا بر مثال آن شمع برافروخته است و طایفه ای که بگرد او درآمده اند عیال و اطفال و خدم و حشم اواند، هر یکی بنوعی در مراعات او می پویند و سخن بر مراد او می گویند، که ناگاه صبح صادق اجل بدمد و تندباد قهر مرگ بوزد، خواجه را بینی که در قبضه ملک الموت گرفتار گردد، و از تخت مراد بر تخته نامرادی افتد، چون بگورستانش برند، اطفال و عیال و بنده و آزاد بیکبار از وی اعتراض کنند، از ایشان پرسند که چرا بیکبار روی از خواجه بگردانید گویند خواجه را بنزدیک ما چندان عزت بود که شمع صفت خود را در لگن دنیا میسخوت، و دانگانه از حلال و حرام میاندوخت، عمر نفیس خود را در معرض تلف میانداخت، و مال و منال از جهت ما خزینه میساخت، اکنون تندباد خزان احزان بیخ عمرش از زمین زندگانی برکند، و دست خواجه از گیر و دار کسب و کار فرو ماند، ما را با او چه نسبت و او را با ما چه مصلحت؟
(رسائل نثر، سعدی) چند رباعی از ادیب نیشابوری (1) (ادیب نیشابوری) در کوچه سار شب (هوشنگ ابتهاج، تهران دی ماه 1337) در آیین و شرط پادشاهی پس اگر پادشاه باشی پادشاهی پارسا باش و چشم و دست از حـَرم مردمان [دور] دار و پاک شلوار باش که پاک شلواری از پاک دینی است.
و اندر هر کاری رای را فرمان بردار خرد کن و اندر هر کاری که بخواهی کردن نخست با خرد مشورت کن که وزیرالوزراء پادشاه خرد است و تا از وی درنگ بینی شتاب مکن.
و بهر کاری که بخواهی کردن چون در او خواهی شدن نخست بیرون رفتن آن کار نگر و تا آخر نه بینی اول مبین،بهر کاری اندر مدارا نگه دار، هر کاری که بمدارا بر آید جز بمدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخنها را بچشم [داد] بین و بگوش داد شنو تا در همه کاری حق و باطل بتوانی دیدن، پادشاه که چشم داد [و خردمندگی گشاده ندارد طریق] حق و باطل بر وی گشاده نگردد.
و همیشه راست گوی باش و لکن کم گوی و کم خنده باش تا کهتران بر تو دلیر [نشوند که گفته اند: بدترین کاری پادشاه را] دلیری رعیت و بی فرمانی حاشیت است و عطائی که بیاید بمستحقان نرسد.
و عزیز دیدار باش تا بر چشم رعیت و لشکر خوار نگردی و زینهار خوار مباش و بر خلقان خدای تعالی رحیم باش و بر بی رحمتان رحمت مکن و بخشایش مکن و لکن با سیاست باش خاصه با وزیر خویش.
البته خویشتن بسلیم القلبی بوزیر منمای، یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی را که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که باز نماید بشنو اما در وقت اجابت مکن بگوی: تا بنگرم آنگه چنانکه باید کرد بفرمایم، بعد از آن تجسس و تفحص آن حال بفرمای کردن تا در آن کار صلاح تو همی جوید یا منفعت خویش؟
چون معلوم کردی آنگه چنانکه بینی جواب ده تا ترا زبون رای خویش نگیرد.
(قابوس نامه، امیر عنصرالمعالی) زندگی زیباست زندگی زیباست گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست آسمان باز آفتاب زر باغهای گل دشتهای بی در و پیکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی عطر خاک باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن، رفتن عشق ورزیدن در غم انسان نشستن پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن کار کردن، کار کردن آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک خوردن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن هم نفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن گاهگاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته قصه های درهم غم را ز نم نم های بارانها شنیدن بی تکان گهواره رنگین کمان را در کنار بام دیدن یا شب برفی پیش آتشها نشستن دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست (سیاوش کرایی، از منظومه آرش کمانگیر) خادم خاص شیخ ابو سعید خواجه حسن مؤدب، رحمه الله، گوید که چون آوازه شیخ در نیشابور منتشر شد که پیر صوفیان آمده است ازمیهنه و در کوی عدی کوبان مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می دهد- و من صوفیان را عظیم دشمن داشتمی- گفتم:« صوفی علم نداند مجلس چگونه گوید؟
و علم غیب خدای به هیچ پیغامبر نداد و به هیچ کس نداد و ندهد.
او از اسرار بندگان حق، سبحانه و تعالی، چگونه خبر باز دهد؟» روزی بر سبیل امتحان، به مجلس شیخ در آمدم و در پیش تخت او بنشستم جامه های فاخر پوشیده و دستاری طبری درسر بسته با دلی پرانکار و داوری.
شیخ مجلس می گفت.
چون مجلس به آخر آورد، از جهت درویشی جامه ای خواست، هر کسی چیزی می دادند.
دستاری خواست.
مرا در دل افتاد که دستار خویش بدهم.
باز گفتم با دل خویش که این دستار مرا از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نیشابوری قیمت این دستار است.
ندهم دیگر بار، شیخ حدیث دستار کرد.
مرا دیگر باره در دل افتاد که این دستار بدهم.
باز اندیشه دراز کردم و همان اندیشه اول در دلم آمد.
پیری در پهلوی من نشسته بود.
سؤال کرد که « ای شیخ!
حق، سبحانه و تعالی، با بنده سخن گوید؟» شیخ گفت« از بهر دستاری طبری دو بار بیش نگوید بازانک در پهلوی توست، دوبار بگفت که این دستار که در سر داری بدین درویش ده.
او می گوید:« ندهم که قیمت این دستار ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند» حسن مؤدب گفت: من این سخن چون بشنودم لرزه بر من افتاد.
برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری در دل من بنماند.
به نو، مسلمان شدم و هر مال و نعمت که داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ بایستادم.
و او خادم خاص شیخ ما بوده است و باقی عمر، در خدمت شیخ ما بماند و خاکش به میهنه است - رحمه الله.
(اسرارالتوحید، محمدبن منّور) حکایت طوطیی را با زاغی در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده همی برد و میگفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟
یا غراب البین، یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین.
عجب تر آنکه غراب از مجاورت طوطی [هم] بجان آمده [بود] و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستها[ی] تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون!
لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی [بر] ، [خرامان] همی رفتمی.
تا چه گنه کردم که روزگار[م] بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرأی، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلی گردانیده است؟
این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا [را] از نادان نفرت است،نادان را از دانا وحشت [است].
(گلستان، سعدی) شرح پریشانی (دیوان، وحشی بافقی) شوق درس خواندن (دیوان، ایرج میرزا) کوچه بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره بدنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه