به نام خداوند جان و خرد
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده و رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
زنام و نشان و گمان برترست
نگارنده برشده گوهرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی،مرنجان دو بیننده را
نه اندیشه یابد بدو نیز راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیاید بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را ستاید که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی رابیایدت بست
خرد را و جان راهمی سنجد او
در اندیشه سخته کی گنجد او؟
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان؟
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
(شاهنامه، فردوسی )
فنا و بقا
اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند
خط وجود را قلم قهر در کشند
بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند
چون پا زنند دست گشایند از جهان
ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند
دنیا و آخرت بیکی ذره نشمرند
ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند
هر گه که شان به بحر معانی فرو برند
بیمست آن زمان که زمین بر سما زنند
دنیا و آخرت دو سرایست و عاشقان
قفل نفور بر در هر دو سرا زنند
بکرست هر سخن که ز عطار بشنوی
دانند آنکسان که دم از ماجرا زنند
(دیوان، عطار)
قسم به ساقی کوثر
قسم با ساقی کوثر که از شراب گذشتم
ز باده شفقی همچو آفتاب گذشتم
شراب خون روان و کباب خون فسرده است
هم از کباب بریدم هم از شراب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد از عالم حجاب گذشتم
ز هرچه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون که از گلاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد زر رطل گران رکاب گذشتم
عجب که پیر خرابات بگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
که من به موسم گل، صائب، از شراب گذشتم
(صائب تبریزی، دیوان)
حجب روح انسان
بدانکه چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین به عالم قالب و ظلمت آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق می ساختند، بر جملگی عوالم ملک و ملکوت گذر دادند، و از هر عالم آنچه زبده و خلاصه آن بود با او همراه کردند، و باقی آنچه گذاشتند از هر عالم یا در آن نفعی بود یا ضرری، با آنش هم نظری می بود، از بهر جذب منافع و دفع مضرات.
پس، از عبور اوبر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی، تا آنگه که به قالب پیوست، هفتادهزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده بود، چه نگرش او به هر چیز در هر عالم اگر چه سبب کمال او خواست بود، حال را هر یک او را حجابی شد، تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احدیت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند، و از اعلی علیین قربت به اسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو ، فلک نپسندید خوش بود مرا با تو، زمانه نگذاشت!
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت، آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بی واسطه، شرف قربت یافته بود، چندان حـُجـُب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد.
و امروز هر چند براندیشد، از آن عالم هیچ یادش نیاید.
اگر نه به شومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی، و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی، و جان حقیقی به باد ندادی.
و مثال تعلق روح انسانی به قالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد.
اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد می شود، و اگر آن تخم نکارد همچنان از آن نوعی انتفاع بتوان گرفت، ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است که تخم را بپوساند، و آن استعداد انتفاع که در وی بود باطل کند.
(مرصاد العباد، نجم الدین رازی) از جمادی مردم و نامی شدم (مثنوی معنوی، مولوی) راز دانش (رودکی، دیوان) حکایت یاد دارم که در [ایام] طفلی متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز.
شبی در خدمت پدر، علیه الرحمه،نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: یکی از اینان سر بر نمی دارد که دو گانه ای بگزارد.
[چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند].
گفت : جان پدر تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین مردم افتی.
(گلستان، سعدی) تناسب آفرینش (حدیقه الحقیقه، سنایی) در وصف پیری روز خوش عمر به شبخوش رسید خاک به باد، آب به آتش رسید صبح برآمد، چه شوی مست خواب؟
کز سر دیوار؟
گذشت آفتاب بگذر ازین پی که جهانگیری است حکم جوانی مکن، این پیری است شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای چشمه مهتاب تو، سردی گرفت لاله سیراب تو، زردی گرفت پیر دو مویی که شب و روز تو است روز جوانی ادب آموز تواست کز تو جوانتر به جهان چند بود خود نشود پیر، درین بند بود پره گل باد خزانیش برد آمد پیری و جوانیش برد عیب جوانی نپذیرفته اند پیری و صد عیب، چنین گفته اند دولت اگر دولت جمشیدی است موی سپید، آیت نومیدی است موی سپید، از اجل آرد پیام پشت خم، از مرگ رساند سلام ملک جوانی و نکویی کراست؟
نیست مرا، یا رب، گویی کراست؟
رفت جوانی به تغافل به سر جای دریغ است، دریغی بخور (مخزن الاسرار، نظامی) دیده اشکبار (دیوان، فخرالدین عراقی) پیل در خانه تاریک (مثنوی معنوی، مولوی) مدینه مدینه رسول الله،علیه السلام، شهری است بر کناره صحرایی نهاده، و زمین نمناک و شوره دارد، و آب روان است اما اندک، و خرماستان است.
و آنجا قبله سوی جنوب افتاده است.
و مسجد رسول الله، علیه الصلوه و السلام، چندان است که مسجدالحرام.
و حظیره رسول الله، علیه السلام، در پهلوی منبر مسجد است، چون رو به قبله نمایند جانب چپ؛ چنانکه چون خطیب از منبر ذکر پیغمبر، علیه السلام، کند و صلوات دهد، روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند.
آن خانه ای مخمـّس است، و دیوارها از میان ستونهای مسجد برآورده است، و پنج ستون در گرفته است.
و بر سر این خانه همچو حظیره کرده به دارافزین، تا کسی بدانجا نرود، و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بر آنجا نرود.
و میان مقبره از منبر هم حظیره ای است از سنگهای رخام کرده، چون پیشگاهی، و آن را روضه گویند.
و گویند آن بستانی از بستانهای بهشت است.
چه رسول الله علیه السلام، فرموده است: «بین قبری و منبری روضه من ریاض الجنه».
و شیعه گویند، آنجا قبر فاطمه زهرا است، علیهاالسلام.
و مسجد را دری است.
و از شهر بیرون، سوی جنوب، صحرایی است و گورستانی است.
و قبر حمزه بن عبدالمطلب، رضی الله عنه، آنجاست.
و آن موضع را قبور الشهداء گویند.
پس ما دو روز به مدینه مقام کردیم.
و چون وقت تنگ بود برفتیم.
راه سوی مشرق بود.
به دو منزل از مدینه کوه بود و تنگه هایی چون دره که آن را جحفه می گفتند و آن میقات مغرب و شام و مصر است.
و میقات آن موضع باشد که حج را احرام گیرند.
و گویند یک سال آنجا حجاج فرود آمده بود، خلقی بسیار، ناگاه سیلی درآمده و ایشان را هلاک کرد.
و آن را بدین سبب جـُحفه نام کردند.
و میان مکه و مدینه صد فرسنگ باشد،اما سنگ است و ما به هشت روز رفتیم.
(سفرنامه، ناصرخسرو) آب را گل نکنیم آب را گل نکنیم در فرودست انگار، کفتری می خورد آب بی گمان پای چپرهاشان جای پای خداست.
ماهتاب آنجا، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالادست، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آنجا آبی، آبی است.
غنچه ای می شکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم.
یا که در بشه دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.
آب را گل نکنیم.
شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود آب را گل نکنیم: روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال است این رود!
مردم بالادست، چه صفائی دارند: چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد: من ندیدم دهشان.
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست ماهتاب آنجا، می کند روشن پهنای کلام.
کوچ باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم.
(سهراب سپهری، معاصر) شکایت پیرزن (دیوان، پروین اعتصامی) حکایت هر صناعت که تعلق بتفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر بخلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب بجمع نیاید، زیرا که جز بجمعیت خاطر چنان کلمات باز نتواند خورد.
آورده اند که یکی از دبیران خلفاء بنی عباسی- رضی الله عنهم- بوالی مصر نامه می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده، و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین، ناگاه کنیزکش درآمد و گفت:« آرد نماند» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که آرد نماند، چنانکه آن نامه را تمام کرد و پیش خلیفه فرستاد و ازین کلمه که نوشته هیچ خبر نداشت.
چون نامه بخلیفه رسید و مطالعه کرد، چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آنرا بر هیچ حمل نتوانست کرد، که سخت بیگانه بود.
کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال از او باز پرسید.
دبیر خجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد.
خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:« اول این نامه را بر آخر چندان فضیلت و رجحان است که قل هو الله احد را بر تبت یدا ابی لهب، دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را بدست غوغا مایحتاج باز دادن» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز بغور گوش او فرو نشد، لا جرم آنچنان گشت که معانی دو کون در دو لفظ جمع کردی.
(چهارمقاله، نظامی عروضی) می تراود مهتاب می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب کیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک، غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح می خواهد از من، کز مبارک دم او، آورد این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای “تن ساقه گلی”، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می شکند!
دستها می سایم، تا دری بگشایم.
به عبث می پایم، که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان، بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز.
بر دم دهکده مردی تنها، کوله بارش بر دوش دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
(نیمایوشیج، معاصر) آینه حسن (دیوان، ادیب الممالک فراهانی) خواجگی دنیا آن شمع را دیده ای که در لگن برافروخته اند و محبت او در دل اندوخته، و طایفه ای برگرد او درآمده و حاضران مجلس با او خوش برآمده هر کس بمراعات او کمربسته، و او بر بالای طشت چون سلطان نشسته، که ناگاه صبح صادق بدمد.
همین طایفه بینی که دم در دمند، و بتیغ