OAK ، میشیگان ، شهری معمولی در وسط آمریکاست .
مردم دوست دارند در آنجا زندگی کنند چون آنجا آرام و تمیز و امن است .
اما در آن شب تابستانی واقعه وحشتناکی در خانه راحت در ALDEN DRIVE در حال وقوع بود .
 JOHNNY CASTELEONE به دو مردی که همسر وی را پایین روی کف زمین نگه داشته بودند.نگاه می کرد، سپس به دوست قدیمی اش PAULY CUTRONE نگاه کرد و گفت « به DARLENE صدمه نزنید او هیچ چیز نمی داند.» 
 PAULY گفت: « او تو را می شناسد و این به اندازه کافی بد است» 
 JOHNY سعی کرد از روی زمین بلند شود اما نتوانست .
PAULY و مر دیگر که او را نگه داشته بود بسیار قوی بودند.
 JOHNY پرسید: «چرا اینکار را می کنی PAULY ؟
ما دوست هستیم؟
 PAULY به سختی به دهان او زد و گفت: «بله ، ما دوست بودیم ، و به این دلیل است که MR.CANELLI عصبانی است .
تو حرف زدی تو شاهدی علیه ما بودی .
تو پلیس همه چیز را گفتی .
تو قانون این کار را می دانی .» 
 چاقویی در دست PAULY بود JOHNY قانون را می دانست – اگر در مافیا بعدی و حرف زدی تو مردی .
 JOHNY گفت: طسریعا کارت را تمام کن» 
 POULY با خنده بدی گفت: « باشه اما اول دهانت را باز کن زبانت را لازم دارم .MR CANELLI می خواهد ببیند آیا بدون تو هم حرف خواهد زد.
» 
 PAULY دندانهای JIHNY را فشار داد و باز کرد و زبان او را با انگشتانش گرفت.
او مرد سیاهپوش را ندید که پشت سروری وارد اطاق شد.
او هرگز دستی را که او را کشت ندید – او فقط مرده افتاد .
گردنش شکسته شده بود .
مجرمین دیگر با شکفتی به بالا کردند اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند مرد سیاهپوش روبروی آنها بود.
او تفنگی در دست داشت اما از ان استفاده نکرد دستهایش اسلحه های او بودند چند ثانیه بعد آنها هم مرده بودند .
 مرد سیاهپوش به JOHNY و DARLENE نگاه کرد.
او بلند و قوی بود اما چشمانش به سردی یخ بود .
او گفت: « اینجا منتظر باش.» و از در بیرون رفت .
یک دقیقه بعد او بازگشت .
روی هر شانه یک جسد را حمل می کرد .
– یکی مرد بود و دیگری یک زن بود .
 DARLENE پرسید: « آنها کی هستند؟» 
 مرد سیاهپوش گفت:DARLENE ، JOHNNY CASTELEONE 
 مرده اید.
 حالا لباسهایتان را به آنها بپوشانید.
حلقه ها و ساعتهایتان را هم در آورید و به بدنهای آنها هم بپوشانید .
پلیس فکر خواهد کرد که شما با جانیان جنگیده اید و اینکه در همان موقع همگی مرده اید .» 
 JOHNNY و DARLENE در انجام آنچه او به آنها گفته بود حمله کردند.
 مرد سیاهپوش تلفنی را از جیبش در آورد.
او گفت:«سلام پلیس» 
 در 2322 ROYAL OAK،ALDEN DRIVE قسمتی انجام شده است .
عجله کنید » 
 وقتی JOHNNY،DARLENE پوشاندن لباسهایشان به اجساد را تمام کردند مرد سیاه پوش گفت :«بیرون بیایید برویم» 
 JOHNNY.DARLENE با عجله به سمت در رفتند .
مرد سیاهپوش چیزی را از جیبش در آورد و آنرا به گوشه اطاق انداخت .
یک ماده مننفرجه بود و بعد خانه در حال سوختن بود.
 آنها سوار ماشین شدند.
مرد سیاهپوش سرعت رانندگی می کرد.
او گفت :« JOHNNY شما اشتباه کردید شما به رستوران در همسایگی قدیمی تان رفتید .
این احمقانه بود.» 
 « بله من به رستوران GENNARO رفتیم» 
 DARLENE گفت: « JOHNNY چی؟
تو به عنوان GENNARO برگشتی .
 آن کار واقعا احمقانه بود.» 
 « باشه من احمق بودم متاسفم من غذای آنجا را دوست دارم» 
 مرد سیاهپوش گفت:« بله آقای CANELLI شما را آنجا دید.
چشمانش با عصبانی بود « صفحه بعد که اشتباه کنی مردی فهمیدی؟
 JAHNNY گفت :« بله، بله فهمیدم» 
 مرد سیاهپوش ماشین را کنار رودخانه نگه داشت.
 او گفت: « برید بیرون» 
 همگی پیاده شدند و مرد سیاهپوش ماشین را به داخل رودخانه هل داد .
ماشین زیر آب ناپدید شد.
 ماشین دیگری ایستاده بود و سه مرد از آن پیاده شدند و شروع به قدم زدن به طرف آنها کردند.
JOHNNY پرسید: « این مردها کی هستند؟» 
 مرد سیاهپوئش گفت :« اینها پلیس هستند آنها برای محافظت از شاهد کار می کنند ما به آنها می گوییم WITSEC .
آنها به شما و DARLENE نام های جدید و یک خانه جدید خواهند داد.
فقط اشتباهات احمقانه بیشتری انجام ندهید.
باشه؟
او برگشت و رفت.
 GOHNNY بعد از او فریاد زد و « هی !می خوام ازت تشکر کنم .
هر وقت چیزی لازم داشتی بیا و مراببین .» 
 مرد سیاهپوش هرگز به عقب نگاه کرد .
یکی از مردان WITSEC دستش را روی شانه JOHNNY بخند او فقط تو را پاک کرده است .» 
 
 فصل2 
 مرد سیاهپوش وارد یک ساختمان اداری در واشنگتون دی می شد.
آن یک ساختمان با نمای معمولی بود اما درون آن دفاتر WITSEC قرار داشتند .
نام مرد سیاهپوش JOHNN KRUEGER بود اما بیشتر مردمی که در WITSEC کار می کردند او را ERASER می نامیدند .
مرد بزرگی که نگاهی دوستانه داشت و پشت میزی در حال کار کردذن بود به ERASER نگاه کرد و گفت:« شنیدم دیشب شب شلوغی داشتی» 
 ERASER خندید.
نام دوستش ROBERT DEGUERIN بود اما مردم او را SAMARTAN می نامیدند .
او پیر تر از ERASERR بود و او یکبار فکر کرده بود چگونه ERASER عضو WITSEC می باشد.
 ERASER گفت : « بله شاهدی کار احمقانه ای انجام داد و من مجبور شدم او را پاک کنم 
 طشنیدم که دو جسد را از بیمازرستان دزدیدی فکر می کنی عاقلانه بود؟» 
 « این چیزی است که تو عین یاد داده ای یادت میاد؟» 
 SAMARITAN خندید « بله من معلم خوبی بودم اوه BELLER می خواهد ترا ببیند «درباره آن اجساد؟» SAMATIN گفت:« نه درباره آن چیزی به او نگفتم.» ERASER گفت: «متشکرم الان برای دیدن او خواهمرفت» ARTHUR BELLER نمی دانست چگونه اسلحه را شلیک کند هنوز او مهمترین مرد در WITSEC بود او رئیس بود.
وقتی ERASER وارد دفتر او شد ،BELLER عکس یک زن جوان زیبا را به دست او داده BELLER گفت: «به شاهد جدیدت نگاه کن.» ERASER گفت: « او کیست؟» «نام او CULLEN LEE است او در شرکت CYREX کار می کند.» ERASER پرسید :« CYREX اسلحه می سازند درسته؟» ذثممثق گفت: «بله آنها سلاحهای جدید و خطرناکی برای دولت ایالات متحده و فقط برای دولت ایالات متحده می سازند .
اما فردی در CYREX در حال فروشی اسلحه به افراد دیگر است.
» « به چه مردی؟
مردی در کشورهای دیگر؟» BELLER جواب داد:«نمی دانیم ، شاید کشور دیگر شاید مافیا ما می دانیم که خائن است.
خانم CULLER شاهد است .
او می خواهد بر علیه رئیسش و بر علیه مردان مهم در دولت شهادت بدهید .
مردم سعی خواهند که او را متوقف کنند.
«الان کجاست؟» «در ساختمان CYREX » ERASER با تعجب نگاه کرد « در ساختمان CYREX ؟
آیا خطرناک نیست ؟» بله اما FBI از او می خواهد تا شهادت بیشتری بدهد قبل تاز اینکه او را از آنجا خارج کنیم .» ERASER دوباره به عکس نگاه کرد .
در پائین عکس گفته شده شاهد 415 پاک شود.
فصل 3 LEE CULLEN پشت میزش در ساختمان CYREX نشسته بود و گلی را به بلوزش سنجاق می زد.
درون گل یک دوربین تلویزیونی کوچک وجود داشت .
بیرون ساختمان CYREX 2 نفر از FBI DUTTON ،CORMAN در یک ون نشسته بودند و به تلویزیون نگاه می کردند .
ناگهان عکسی ظاهر شد و آنها توانستند داخل دفتر را ببینند .
DUTTON گفت: « روشن شدیم» LEE کیف پولش را برداشت و از میزش بلند شد و به بیرون دفترش رفت .
او واردآسانسور شد و به مرکز کامپیوتر CYREX رفت.
نگهبان بیرون مرکز ایستاده بود به او لبخند زد.
LEE گفت: « می خواهم به ایستگاه بروم من فقط حدود 10 دقیقه آنجا خواهم بود.» نگهبان جواب داد:« باشه خانم CULLEN: او داخل مرکز کامپیوتر رفت اما بجای رفتن به ایستگاه C دری را که روی آن نوشته شده بود « خارج بمانید » هل داد و باز کرد .
داخل یک کامپیوتر پر از اطلاعات سری بود ،اطلاعاتی در FBI می خواست .
LEE 2 دیسک کامپیوتری را از کیفش در آورد .
یکی را داخل کامپیوتر گذاشت دقایقی بعد اطلاعات سری کامپیوتر روی آن دیسک بود .سپس دیسک دیگر را درون کامپیوتر گذاشت .
بزودی اطلاعات سری روی آن دیسک هم بود .
او دیسک ها را در کیفش گذاشت و انجا را ترک کرد .
نگهبان بیرون مرکز کامپیوتر گفت : « از دفتر آقای DONAHUE تلفن شد او می خواهد شما را ببیند » LEE ناگهان احساس ترس کرد « به او بگویید تا چند دقیقه دیگر آنجا خواهم بود.» « او می خواهد شما را همین الان ببیند خانم CULLEN» در شرکت CYREX، WILLIAM DONAHUE رئیس بود اما مرد خوبی نبود .
او هرگز فراموش نکرد که شغلش ساخت اسلحه هایی است که مردم را می کشد .
وقتی LEE وارد دفترش شد می دانست که او بسیار عصبانی است .
او پرسید :« چی شده ویلیام ؟» DANAHUE تلویزیون را روشن کرد.
تلویزیون نشان داد که LEE در حال رفتن به داخل اطاقی است که نوشته شده « داخل نشوید» DONAHUE پرسید: « چرا به اطاق سریی کامپیوتر رفتی ؟
برای چه کسی کار می کنی؟
» LEE جواب داد « فکر می کنم ما هر دو برای دولت امریکا کار می کنیم ، آنها همه اسلحه های ما را می خرند.» DONAHUE گفت: « بله ؟
و چه می شود اگر دولت اسلحه های ما را نخواهد خرید؟
پس باید کس دیگری را پیدا کنم که آنها را خواهد خرید یا تو شغلت را از دست می دهی .» این ضیافت است ، ویلیام » LEE گفت: « من نمی دانستم شما یک جانی هستید.
» DONAHUE گفت: « خوب حالا تو هم هستی » «این شغلی است که ما داریم .
او به گلی که به بلوز LEE سنجاق شده بود اشاره کرد: « شما همیشه گل به سینه می زنید ، او گفت و آنرا از بلوز وی کشید « این چیه ؟» « این دوربین تلویزیونی است ، ویلیام .
برای FBI کار می کنم .
هر چیزی را که تو الان گفتی آنها شنیدند.» DONAHUE با ترس نگاه کرد وپرسید « چرا این کار را با من کردی؟
» او اسلحه ای از میزش در ورد و بسوی LEE نشانه گرفت .
« فکر می کنی FBI بتواند ترا محفوظ نگهدارد LEE؟
اما او به LEE شلیک نکرد.
در عوض اسلحه را در دهانش گذاشت و شلیک کرد.
گلوله از سرش عبور کرد و شیشه دفتر را شکست .
DONAHUE کف زمین افتاد و مرد.
ناگهان مردم بداخل دفتر دویدند .
هیچکس توجه نکرد که LEE آنجا را ترک کرد .
او وارد آسانسور شد آن را به طبقه اول برد سپس به سمت در رفت.
نگهبان نزدیک در گفت: «هیچکس نمی تواند خارج شود خانم CULLEN » LEE او را به عقب فشار داد و بسوی پیاده روی بیرو دوید.
نگهبان دنبال او دوید او فریاد زد « صبر کنید ایستید!» LEE با سرعتی که می توانست دوید اما نگهبان سریعتر از روی بود و به او نزدیکتر و نزدیکتر شد .
ناگهان یک ون جلوی LEE ایستاد در باز شد وcorman.duhon او را به داخل کشیدند .
نگهبان ون را تماشا کرد که می رفت.
فصل 4 Dutton.lee corman را به دفتر کوچکی که فرد دیگری از fbi را ملاقات کرد رساندند .
نام وی sol leiman بود و شغل او بود که شهادت بگیرد .
او مرد جدی بود که زیاد نمی خندیند .
در دستش یکی از دیسکهای کامپیوتری lee را نگهداشته بود.
او نمی دانست که دیسک دیگر هنوز در کیف lee است.
او گفت :« دوباره بمن بگو چه اتفاقی افتاد ، خانم cullen » Lee با عصبانیت گفت : « صبر کن Donahue تقریبا همین حالا مرا کشت و تو سعی نکردی جلوی او را بگیری .
کجا بودی؟
fbi کجا بود ؟
چرا از من مراقبت نکردید؟
Eraser بداخل دفتر آمد.
Leiman گفت: « این جان کروگر است » او محافظ شاهد است .
او از تو مراقبت خواهد کرد و نام جدید بتو خواهد داد.» Lee هنوز عصبانی بود .
« هیچکس بمن اینرا نگفت .
شما هم شواهدی را که لازم دارید در آن دیسک کامپیوتری دارید .
من می خوام به خانه بروم.» او از دفتر بیرون رفت ، هیچکدام از مردان سعی در متوقف کردن او نکردند.
Leiman به eraser گفت: « او را زنده نگهدار» Lee به سمت mc lean ویر جینا شهری نزدیک واشنگتن دی سی رانندگی کرد.
او ماشینش را پارک کرد .
وارد خانه اش شد .
دو مرد در ماشین دیگر