دانلود مقاله داستان کوتاه

Word 101 KB 25148 9
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۷,۶۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع

  • پدرم از سادات وعلمای معروف تبریز بود.

    مسجد دایر و پر رونقی دربازار تبریز داشت.

    بخش عمده ای از بازاریان و تجار و اصناف را دور خود جمع کرده بود.

    مسئلۀ مرید و مرید بازی ازمیرات های بدخیم دور و درازگذشته های فرهنگی - اجتماعی دراین سرزمین است که هنوز ادامه دارد، اما پیداست که به تنگیِ نفس افتاده.

    بگذریم.


    پدرم درسال های آخراقامتش در نجف، با مادرم، که دختر یکی ازعلمای معروف آن دیار بود و اهل کربلا، ازدواج میکند.

    مادرم زن باسواد وآگاهی بود.

    مسلط به علم کلام.

    وقتیکه برمیگردند به تبریز، مدتی بعد پدرش فوت میکند.

    پدرم گفته بود : «خوب شد»!

    پسر، جانشین پدر میشود.

    و امام جماعت همان مسجد را برعهده میگیرد.


    دوپسر و سه دختر ومن آخرین دختر، اززن اول پدرم هستم.

    ایشان وقتی شرایط زندگی را بروفق مراد میبیند و خیل مریدان را حلقه زده دراطرافش، شروع میکند به ازدواج با چند زن جوان، عقدی.

    ولی صیغه ها بیوه های پولدار و سر شناسان شهربودند.

    مادرم میگفت: سید، که در چهار محله شهر در چهار خانه به تولید مثل پرداخته بود، در اندک مدت صاحب هفده پسر ودختر میشود.

    طبیعی ست که دراین تجدید فراش ها، «نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار».

    زن های قبلی ازچشمشان میافتد و دیدارها نیز رنگ میبازد.

    همزمان با تولد من، دو دختر و دو پسر دیگر از نامادری های من چشم به جهان گشودند.


    پنج ساله بودم که مادرم اززنبارگی های شوهر جان به لب شده بعد ازمدتی بگو مگو از همدیگرجدا میشوند.

    عدّه که تمام شد مادرم با مؤذن مسجد پدر که جوان خوش اندامی بود ازدواج میکند.

    مجتبا ثمرۀ آن ازدواج است.


    اردواج مادرم، به صورت انتقام بر سر زبان ها افتاده و درگوشه و کنارشهر میپیچد.

    آقا تاب نیاورده به بهانۀ معالجه به تهران کوچید و سه سال بعد از دنیا رفت.

    دروصیّتنامه، از دو منطقه درحوالی تبریز نام برده و به وراث پسر و دخترش اکیدا توصیه کرده که مبادا درآنجاها با کسی ازدواج کنند.

    ...


    سیما حرف مادر را قطع کرده میپرسد:
    "برای چه این وصیّت را کرده مادر؟"
    مادر با خندۀ تلخی میگوید :
    " بس که آقا درآن دو منطقه زن عقدی و صیغه ای داشته و بچه پس انداخته حساب از دستش دررفته.

    ترسش ازآن بوده که مبادا اولادش، با خواهران و برادران خود ازدواج کنند!


    شیرفهمت شد دخترم"!


    چشمان مادر پرمیشود و با بغض میگوید:
    "برادربزرگم جانشین پدر شد اما قبل ازتصدی امامت مسجد، درتصادفی درتهران جان باخت.

    میگفت پدر دق مرگ شد.

    راست میگفت.

    پدر دق مرگ شد .

    اما هروقت یاد آن رفتار مادر میافتم ازشجاعت کم نظیرش به خود میبالم و به روانش درود میفرستم."
    posted by رضا اغنمی | 2:54 AM | 0 comments
    سیما

    دختر جوان و رنگ پریده جلو میوه فروشی توقف کرد.

    با نگاه زیرچشمی به پشت شیشه، موزی برداشت و در آستین بلندش فرو برد.

    بعد با تردید، سیب سرخ بزرگی را لمس کرد و گذاشت توی جیبش.

    راه افتاد برود که مردی از پشت سرمچش را گرفت.

    فشار داد.

    با خشونت گفت پولش؟

    دخترترسید.

    دستپاچه شد.

    با نگاه ترحم آمیز دهن بازکرد بگوید که ...

    رهگذری سکه ای گذاشت دست فروشنده.

    با مکثی کوتاه لحظه ای دختر را پائید.

    تیز نگاهش کرد.

    از ذهنش گذشت: "با این قیافه نباید دزد باشد." دخترجوان سرش را انداخت پائین، غبار شرم صورتش را مهتابی کرد.

    آهسته گفت "گرسنه ام" !

    پشت به ویترین مغازه ایستاد موزرا با عجله پوست کند وبلعید.

    با نگاهی ازسپاس میخواست چیزی بگوید که رهگذرراه افتاد.

    گامی برنداشته بی اختیارایستاذ.

    حس ناشناخته ای مانع رفتنش شد.

    بهت زده، دختررا تماشا کرد، درتلاقی باچشمان میشی او دلش لرزید.

    به ناگهان ازدهنش پرید :
    "با من بیا" !


    نمیخواست بگوید ولی دیرشده بود.

    با تردید راه افتاد.

    شانه به شانۀ دختر.


    چند قدم پائین تر دراولین غذاخوری فرورفتند.

    روبروی هم نشستند به غذا خوردن.


    دخترتند تند میخورد.

    پیدا بود که شدیدا گرسنه است.

    وقتی نگاه های مرد را دید، گفت "دوروز است که غذا نخورده ام." بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:
    "بیکارم جایی برای خواب ندارم.

    صاحب خانه امروز جوابم کرده است."
    مرد بعد از چند سئوال وقتی مطمئن شد که دختر دانشجوی دانشگاه لندن است گفت:
    یک هفته برای آزمایش کاری بهت میدهم.

    درصورت رضایت همیشه کارخواهی داشت.


    و جا بجا کارش را معلوم کرد.

    قبل از جداشدن پرسید " چقدربه صاحبخانه بدهکاری؟"
    دختر که فکر میکرد عوضی شنیده، نگاهش کرد.

    مرد با نگاه مهربان سئوال قبلی را تکرار کرد.

    دختر که سرش پائین بود مقداربدهی اش را گفت .


    مرد چند تااسکناس بهش داد و گفت تو جیبت باشد.

    حساب میکنیم.

    در دفترچه جیبی اش چیزی نوشت و بعد پرسید اسمت چیست؟


    دختر گفت: " سیما."
    - سیما؟

    سیما چی؟


    - سیما همسایه .


    مرد، دستپاچه شد.

    خیره به نکتۀ نامعلومی به فکر فرو رفت.

    بعد صورت دختر را کاوید.

    واو که هنوزدرفکر پولی بود که داده بود.

    " به چه اطمینانی ؟

    منظوری دارد حتما؟

    پرتش کنم تو صورتش.

    نکند با این سن و سالش مرا عوضی گرفته با یه عوضی ..." و دراین جدال بود که شنید مرد زیر لب چیزی گفت.

    جباب های عرق پیشانی اش را با دستمال کاغذی که از روی میز برداشته بود گرفت.

    نگاهش رو صورت دختر به فکر فرو رفت.

    به صدای آژیر ماشین پلیس که به سرعت رو به پائین میرفت به خود آمد، با مهربانی پرسید :
    خانه ای که زندگی میکنی امن است ؟


    - دو سال است که آنجا هستم غیراز من عده ای از دختران دانشجو هم زندگی میکنند.

    نزدیک دانشگاه است.

    به محل و آدمها عادت کرده ام.

    محیط آرام و خوبی دارد.


    - همانجا باش با همان دوستانت.


    قبل از رفتن گفت: "اسم من ریچارد است.

    ریچارد بل ."
    دست دختر رافشا ر داد و رفت .



    درجشن فارغ التحصیلی دانشگاه، مادرش راکنار آن مرد دید.

    با تعجب خیره شد به آن دو که دست دردست هم لبخند میزدند.

    درچشمهایشان شادی مفرطی از مهروعاطفه موج میزد.

    سیما را بوسیدند و تبریک گفتند.

    تا آمد بپرسد " مامان این آقا را که مدتی ست حامی من است، تو ازکجا میشناسی؟

    گفت "پدرت ریچارد بل را معرفی میکنم."
    گیج و بهت زده، انگار تالار جشن دانشگاه را با آن همه آدم و سروصدا کوبیدند سرش!


    با لکنت زبان پرسید :
    "پس آن آقای همسایه که چندسال پیش فوت کرد کی بود؟


    مادر خیلی خونسرد پاسخ داد:
    - آن آقا را هم میبینی آن گوشه تکیه داده به میز استادان!

    با ریش بزی؟


    - آری مسیو ساموئیل فرانسوی را میگین؟


    - آری دخترم آن هم بابای برادرته.

    برادرت سهراب!


    دختر با ناباوری چنگ به صورت خود انداخت و خواست جیغ بکشد که آن دو سیما را آرام کردند و بردند بیرون.


    .مادر گفت باقی داستان را بگذار برای گاه دیگری که شنیدنی ست!


    posted by رضا اغنمی | 9:52 AM | 0 comments
    فقره

    سحر، دخترده ساله سرشام ناگهان چیزی یادش آمد که توی دفترچه اش نوشته بود، از سر سفره بلند شد و رفت اتاقش با دفترچه برگشت و از پدرش پرسید: "بابا فقره یعنی چی؟"
    پدر که لقمه رابرده بود نزدیک دهنش، با دهن بازخیره شد به دختر و لقمه را گذاشت توی بشقاب و خشمگین زیر لب گفت لا اله الا الله ...

    پسر بزرگش که میدانست پدر هروقت چنین کند بلافاصله قشقره ای راه میاندازد!

    بلافاصله گفت: "این کلمه دربازار بین تجار و کاسبکارها بیشتر رواج دارد.

    مثلا چند فقره جنس از خارج وارد شده.

    دولت اجازه داده که چند فقره میوه و سبزی صادر شود.

    معنای فقره بیشتر شامل تعداد میشود.

    مثلا خان دایی ازخارج چند فقره سوغاتی آورده بود!

    همانطور که گفتم فقره را به جای دفعه و عدد بکار میبرند.

    مثلاعوض اینکه بگوییم دوسه مرتبه به جمکران نامه نوشتم پولم هدررفت، میگوییم چند فقره نامه نوشتم نتیجه نداد.

    و خلاصه بهت بگویم که فقره جایگزین عدد و دفعه دراین قبیل اصطلاحات ...

    " مجید که این حرف ها را میزد زیر چشمی مواظب پدربود، وقتی دید لقمه را برداشت وشروع کرد به غذا خوردن، نفس راحتی کشید و روبه مادرش گفت :
    " راستی شنیدید که حمید آقا به زودی داماد میشود؟"
    دختر که سراپاگوش بود وازشنیدن حرفهای برادرش قانع نشده بود یک مرتبه داد کشید "داداش همونه دیگه.

    خوب شد که گفتی.

    پس تو هم شنیدی.

    اصلا فقره ازآنجا درآمده.

    توی کلاس پیچیده که حمید فقره اش تصادفی ست!

    خواهرش حمیده زده تو گوش ملیحه که فقزۀ بابات تصادفییه!

    دعوا را افتاده سر فقره!

    حالا من این فقره را میخواستم ازبابا بیرسم نه اونا را که تو گفتی و بیخودی پریدی وسط حرف نذاشتی بابا درست توضیح بدهد!"
    سحر، دخترده ساله سرشام ناگهان چیزی یادش آمد که توی دفترچه اش نوشته بود، از سر سفره بلند شد و رفت اتاقش با دفترچه برگشت و از پدرش پرسید: "بابا فقره یعنی چی؟" پدر که لقمه رابرده بود نزدیک دهنش، با دهن بازخیره شد به دختر و لقمه را گذاشت توی بشقاب و خشمگین زیر لب گفت لا اله الا الله ...

    بلافاصله گفت: "این کلمه دربازار بین تجار و کاسبکارها بیشتر رواج دارد.

    " مجید که این حرف ها را میزد زیر چشمی مواظب پدربود، وقتی دید لقمه را برداشت وشروع کرد به غذا خوردن، نفس راحتی کشید و روبه مادرش گفت : " راستی شنیدید که حمید آقا به زودی داماد میشود؟" دختر که سراپاگوش بود وازشنیدن حرفهای برادرش قانع نشده بود یک مرتبه داد کشید "داداش همونه دیگه.

    حالا من این فقره را میخواستم ازبابا بیرسم نه اونا را که تو گفتی و بیخودی پریدی وسط حرف نذاشتی بابا درست توضیح بدهد!" این بار پدر که از وراجی دخترش به خنده افتاده بود گفت : "آنهایی که مجید گفت هم درسته و هم نادرست، معنای دیگری هم دارد که نگفت.

    دخترم: فقره بین عوام، یعنی آلت مردانگی!" (اصلش را گفت.) مادر زد تو صورت خودش "خاک عالم این حرفهاچیست سرسفره میزنین شماها!؟" سحر پرید وسط حرفش: مثل اهلیل!

    چشمان مادر گرد شد خواست فریاد بکشد، سحر ادامه داد: "اصلن این داداش مجید همیشه آدرس غلطی به من میده.

    آن روزهم که ازش پرسیدم: داداش «کاندوم» یعنی چی؟" گفت: "پوشش، مثلن، یعنی مثل پتو یا ملافه!" گفتم: "داداش مطمئنی؟"گفت:" آری.

    " گفتم: "پتو و ملافه که تو کیف مامان جا نمیگیره,!" posted by رضا اغنمی | 1:35 AM | 0 comments صدا تصادف غیرمنتظرۀ آن روز سبب شد که سروقت به فرودگاه نرسد.

    سارا قبلا بهش گفته بود که ساعت شش درفرودگاه همدیگرراملاقات کنند تا امانتی را به احمد بدهد.

    اما او به علت تصادف دربین راه نتوانست سر قرار حاضرشود و سارا، با دلهره و نگرانی کشور را ترک کرد.

    چند شب بعد شاهرخ باعده ای از دوستان درخانه ش به میگساری جمع شده بودند.

    شاهرخ قبلا به احمد که ازهمه زودتررسیده بود سفارش کرد که با این دو نفر تازه آشنا شده برای احتیاط هردو را زیر نظرداشته باشد.

    بعد اضافه کرد که خوب نمیشناسمشان .

    سروقت زنگ درخانه به صدا درآمد.

    آن دوبا دسته گلی وارد شدند.

    بعد ازمعارفه، شاهرخ مقداری ازعشق وعلاقه خود و همسرو سابقه آشنائی با سارا وعلت مسافرت همسرش را توضیح میداد، که همسرش سارا برای چکاپ به فرانسه رفته.

    یکی پرسید مسئله جدی ست؟

    شاهرخ گفت هم آری و هم نه!

    نمیتواند حامله شود.

    خواهرم میگوید کاش مرض سارا را من داشتم واین قدر کور وکچل دوربرم نبودند!

    احمد، که ازغفلت وحماقت شاهرخ خنده اش گرفته بود گفت مگر دست خودشان نبود؟

    شاهرخ گفت حتما نبوده دیگه!

    همه شان زدند زیر خنده .

    آن دو میهمان با لیوان های آبجو رفتند توی سالن.

    یکی گفت صدای رادیورا ببربالا.

    آواز خوش شجریان درساختمان پیچید.

    صاحبخانه آشپزی میکرد.

    احمد داشت مشروب میریخت که چشمش رفت طرف کابینت.

    کتاب آشپزی را پشت رو دید.

    دنبال موقعیتی بود کابیت را باز کند .

    در لحظه ای که شاهرخ به دستشوئی رفت، درکابینت راگشود پاکت کوچکی لای کتاب بود به سرعت ان را برداشت و توی جیبش قایم کرد.

    گیلاسی پرکرد برای شاهرخ.

    گیلاس خودش را برداشت رفت پیش مهمان ها.

    دوستان با لیوان های آبجو درسالن سرگرم گفتگو بودند.

    بعد از صرف شام آن دومهمان رفتند.

    شاهرخ پرسید نظرت چیست؟

    احمد گفت: مثل همۀ همکارانت.

    منظوری داشتی اینها را به خانه ت دعوت کردی؟

    بادی به غبغب انداخت «مسائل امنیتی خیلی مهمه!

    توانائی ها را باید تست کرد.» احمد بهت زده به فکر فرو رفت!

    از ذهنش گذشت، ای حرامزاده!

    شاهرخ پرسید این نادر کیست؟

    شنیدم گیر داده به سارا.

    به یک زن شوهر دار.

    - در دانشکده همکلاس بودند.

    اهل این حرفها نیس دنبال مردم منبر نرو!

    وانگهی مگر خودت به سرور گیرندادی اوهم که شوهر دارد و بچه!

    شاهرخ خندید و گیلاسش را بالا برد و گفت شبمان را خراب نکنیم به سلامتی!

    احمد دیروقت به خانه ش برگشت.

    پاکت را گشود.

    خط بچگانه ای در یک سطرنوشته بود: برنمیگردم.

    عکس ت تکثیرشده.

    استخررا خالی کن به امان خدا.

    احمد همان شب به مخفیگاه رفت.

    ساواک، هفتۀ بعد احمد را دستگیرکرد.

    دربازجوئی، وقتی شاهرخ با او روبروشد بانگاهی سنگین گفت نادر جان خوش آمدی!

    قبلا بهت گفته بودم که توانائی ها را باید سنجید.

    مهمان آن شبی درمکالمۀ سارا ازپاریس، صدای نادررا شناخته بود!

    posted

  • داستان
    About Me
    Name: رضا اغنمی
    View my complete profile

    • سیما
    • سیما
    • فقره
    • صدا
    • خداحافظ
    • درسالن نمایش
    • برادران غیرتی
    • شهرآویزان
    • پیشواز
    • آهو

    • April 2005
    • May 2005
    • June 2005
    • July 2005
    • August 2005
    • September 2005
    • October 2005
    • November 2005
    • December 2005
    • January 2006
    • February 2006
    • June 2006
    • January 2007
    • February 2007
    • March 2007
    • April 2007
    • May 2007
    • June 2007
    • July 2007
    • August 2007
    • September 2007
    • October 2007
    • November 2007
کلمات کلیدی: داستان - داستان کوتاه

تحقیق دانش آموزی در مورد دانلود مقاله داستان کوتاه, مقاله دانشجویی با موضوع دانلود مقاله داستان کوتاه, پروژه دانشجویی درباره دانلود مقاله داستان کوتاه

ادبیات کودکان و نوجوانان: 1384: سبک عیار (تحلیل و تلخیص سبک عیار)، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) 1383: قصه دیگچه و ملاقه (یک داستان) نوشته میشائیل انده، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کارهای فرهنگی: 1381: شرکت در سمینار جهانی ادبیات داستانی کیش افراشت داستان مهمان هر شب از مجموعه داستان از عشق و مرگ) 1382: تدریس داستان در خانه فرهنگ در قم تدریس داستان ...

داستان نویسی نوین ( مدرن ) فارسی ، نوزاد آزادی است ؛ با آزادی تولد یافت وبا آزادی گاه گاهی درجامعه ایرانی رشد وتعالی پیداکرد . درزمان حکومت های خودکامه پیش از انقلاب مشروطیت ، داستان کوتاه وبلند ورمان به معنا وساختار امروزی درایران سابقه نداشت . باتضعیف حکومت استبدادی قاجار ، انقلاب مشروطیت ( 1324-1327 ) درتمام شؤون اجتماعی ایران حرکتی به وجود آورد که موجب تحولات بنیادی در زمینه ...

داستان نویسی نوین ( مدرن ) فارسی ، نوزاد آزادی است ؛ با آزادی تولد یافت وبا آزادی گاه گاهی درجامعه ایرانی رشد وتعالی پیداکرد . درزمان حکومت های خودکامه پیش از انقلاب مشروطیت ، داستان کوتاه وبلند ورمان به معنا وساختار امروزی درایران سابقه نداشت . باتضعیف حکومت استبدادی قاجار ، انقلاب مشروطیت ( 1324-1327 ) درتمام شؤون اجتماعی ایران حرکتی به وجود آورد که موجب تحولات بنیادی در زمینه ...

خداوند متعال را شکر می کنم که توانسته ام در این ترم تحقیق با راهنمایی استاد خانم مریم رئیس دانا به انجام رسانم. از همه عزیزانی که مرا در گردآوری این تحقیق کمک کردند کمال تشکر را می نمایم. این تحقیق دارای 5 داستان کوتاه از چهار نویسنده معاصر ایران است که مورد تحلیل قرار گرفته است. امیدوارم مورد توجه خوانندگان قرار گیرد. ه ماه نشده، سه دفعه رفتم و برگشتم، صبح در خونه سید اسدالله ...

یادداشتی بر داستان «فردا»ی صادق هدایت از محمد بهارلو در «نوشته‌های پراکنده صادق هدایت»، که حسن قایمیان گرد آورده است، داستان کوتاهی هست به نام فردا که تاریخ نگارش 1325 را دارد. این داستان اول بار در مجله «پیام نو» (خرداد و تیر 1325) و بعد در کبوتر صلح 1329 منتشر شد، و اگرچه در زمان انتشار درباره آن مطلب و مقاله‌ای در مطبوعات درج نشد، نشانه‌هایی در ...

مقدمه داستان(روسیاهان) از یکسری واقعیتها سرچشمه گرفته است که من و امثال من در طول زمان زندگی با آن سر و کار داشته و یا شاهد آن هستیم. در اینجا باید به پدر و مادران عزیز یادآوری کنم که مواظب عزیز کرده های خود باشند. و بدون هدف به جامعه نفرستند که انسان های گرک نما در جامعه زیاد است و هر آن امکان لغزش آنها وجود دارد. کاری نکنند تاجبران آن غیر ممکن و محال باشد. البته نباید تمام ...

نقد داستان فردا یادداشتی بر داستان «فردا»ی صادق هدایت از محمد بهارلو در «نوشته‌های پراکنده صادق هدایت»، که حسن قایمیان گرد آورده است، داستان کوتاهی هست به نام فردا که تاریخ نگارش 1325 را دارد. این داستان اول بار در مجله «پیام نو» (خرداد و تیر 1325) و بعد در کبوتر صلح 1329 منتشر شد، و اگرچه در زمان انتشار درباره آن مطلب و مقاله‌ای در مطبوعات درج نشد، ...

چکیده داستان زندگی و تعالیم حضرت زکریا(ع) و یحیی(ع) یکی از داستانهای مشترک میان قرآن کریم و أناجیل اربعه می باشد که اگرچه بصورت مختصر و کوتاه در هر دو کتاب طرح شده، ولی نکات عبرت آموز و جنبه‌های تربیتی و سازنده آن در هر دو کتاب به حدی فراوان است که ضمن تقویت زمینه های صلح و همزیستی میان پیروان ادیان توحیدی می تواند چراغ پرفروغی فرا راه دیدگان پیروان اسلام و مسیحیت در جهت تحکیم ...

ادبیات داستانی هر روایتی که خصلت ساختگی و ابداعی آن به جنبه های تاریخی و واقعیش غلبه کند و نیز به آثار روایتی منثور ادبیات داستانی گویند. شامل قصه، رمان، رمانس داستان کوتاه می شود. قصه: به آثاری که در آن ها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین آدم ها و شخصیت هاست قصه می گویند. حوادث قصه را به وجود می آورند و دارای زبانی نقلی و روایتی هستند. و سه خصوصیت عمده قصه ها ...

ادبیات داستانی هر روایتی که خصلت ساختگی و ابداعی آن به جنبه های تاریخی و واقعیش غلبه کند و نیز به آثار روایتی منثور ادبیات داستانی گویند. شامل قصه، رمان، رمانس داستان کوتاه می شود. قصه: به آثاری که در آن ها تاکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و تکوین آدم ها و شخصیت هاست قصه می گویند. حوادث قصه را به وجود می آورند و دارای زبانی نقلی و روایتی هستند. و سه خصوصیت عمده قصه ها ...

ثبت سفارش